eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
921 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
89 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ بــہ نـیّـت‌ برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹 ۲۹۸ـفحه 📚 🍃﴿رفیق‌شھیدم‌ابراهیم‌هادے‌‌﴾🍃 @shahidaghaabdoullahi
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی ناراحتی ام از همین جا شروع شد.آن وقتها یازده، دوازده سال بیشتر نداشتم. دوست داشتم جبهه هم اگر می خواهم بروم، همراه عمویم بروم.همین را هم به مادرم گفتم. گفت:«قرار شد دیگه بهانه گیري نکنی.» احساس دلتنگی بدجوري آمد سراغم.خانه ي عمو همان نزدیکی بود. شب که آمد خبر بگیرد، زدم زیر گریه و جریان را براش تعریف کردم. آخرش هم گفتم: «من دوست دارم یا با، بابام برم جبهه، یا با خودت.» دستی به سرم کشید و گفت:«من الان نمی تونم برم جبهه.» ساکت شد. من همین طور گریه می کردم. باز به حرف آمد و گفت: «حالا نمی خواد این قدر گریه کنی دیگه، فردا صبح خودم می آم این جا که به آقاي حسینی بگم تو رو نبره.» به این هم قانع نشدم.گفتم: «ولی من به جبهه هم می خوام برم.» خندید و گفت: «خیلی خوب، حالا یه کاري می کنم.» خداحافظی کرد و رفت. صبح زود دوباره آمد. وقتی آقاي حسینی پیداش شد، خودش رفت سراغش. باهاش صبحت کرد و جریان را به اش گفت. آقاي حسینی طبع شوخی داشت. یکراست آمد سروقت من. تو چشمهام نگاه کرد. بلند و با خنده گفت: «نمی خواي بیاي جبهه؟!» نگاهم را از نگاهش گرفتم. آهسته گفتم: «نه.» یکهو گفت: «به!» دست گذاشت بالاي شانه ام.ادامه داد: «به همین سادگی؟ مردحسابی بابات پدر ما رو در می آره، اون منتظره که امروز تو رو ببینه؛ زود برو لباس بپوش بیا.» اصرار عموم فایده اي نداشت.حتی مادرم مداخله کرد که اگر بشود بعداً بروم، ولی آقاي حسینی پا تو یک کفش کرده بود که مرا ببرد.آخر هم حریفش نشدیم. گفت: «اگه می خواي بیاي جبهه، باید مرد بشی و دیگه 209 این حرفهاي بچه گانه رو کنار بگذاري؛ زود حاضر شو که بریم.» آن موقع ساك نداشتم.لباسها و بند و بساط دیگر را تو یک بقچه ي سفید بستم. با مادر وبقیه خداحافظی کردم. نشستم ترك موتور.آقاي حسینی گازش را گرفت و یکراست رفت فرودگاه. وقتی دیدم با موتورش دارد می آید، پیش خودم فکر کردم حتماً می خواهد موتور را هم ببرد جبهه. ولی تو فرودگاه، موتور را سپرد به یکی از نگهبانهاي آن جا و گفت: «من الان بر می گردم.» گوشه ي پیراهنش را کشیدم و گفتم:«مگه شما نمی خواي بیاي؟!» گفت: «نه، من تو را می سپرم به یکی از بچه ها که ان شاءاالله با اون بري.» وقتی دید هول کردم، زود گفت:«از دوستهاي باباته، تورو می بره پیش حاج آقا.» مرا سپرد دست او. چند تا سفارش قرص و محکم به اش کرد و خودش برگشت. باهاش رفتم تو محوطه ي فرودگاه. چند تا هواپیما آن جا بود. پله هاي یکی شان باز شده بود و چند تا نظامی داشتند سوار می شدند.ما هم رفتیم آن جا. یک سرهنگ خلبان پاي پله ها ایستاده بود. هر کی را که می خواست سوار شود، دقیق بازرسی می کرد. نوبت من شد. اولش گفت: «کارت شناسایی.» رفیق پدرم پشت سرم بود. بر گشتم به اش نگاه کردم. گفت: «کارت شناسایی که حتماً نداري، شناسنامه بده.» بقچه ام را نشانش دادم و به ناراحتی گفتم: «من غیر از این هیچی ندارم!» سرهنگ گفت: «با این حساب شما باید برگردي و بري خونه ات.» رفیق بابام دستپاچه گفت:«این پدرش تو جبهه است، آقاي برونسی...»شروع کرد به توضیح دادن قضیه. ولی هرچه بیشتر گفت، سرهنگ خلبان کمتر موافقت کرد. آخرش هم نگذاشت بروم. من هم نه بردم و نه آوردم، بنا کردم به گریه، آن هم چه گریه اي! به سرهنگ گفتم: «چرا اذیت می کنی، بگذار برم دیگه.» ناله وزاري هم فایده اي نداشت. او کوتاه آمدنی نبود. آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام. با آه و ناله گفتم: «به بابام بگو اینا نگذاشتن من بیام، بگو بیاد همه شونو دعوا کنه!» دستی به سرم کشید. مهربان و با محبت گفت: «ناراحت نباش حسن جان، من به محضی که رسیدم اهواز، به حاج آقا می گم زنگ بزنه این جا، ان شاءاالله با هواپیماي بعدي حتماً می آي.» همان سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش.هنوز شدید گریه می کردم و اشک می ریختم، مثل باران از ابر بهاري. دو تا سرهنگ دیگر هم تو اتاق بودند. کمی که آرامتر شدم، یکی شان رو کرد به من و با خنده گفت:«اسمت چیه سرباز کوچولو.» این قدر ناراحت بودم که دوست نداشتم جوابش را بدهم.وقتی دیدم همین طور دارد نگام می کند، به خلاف میلم، آهسته گفتم: «حسن.» پرسید: «تو با این قد و هیکل کوچولو، جبهه می خواي بري چکار کنی؟» با ناراحتی جواب دادم:«جبهه می رن چکار می کنن؟ می رن که بجنگن دیگه.» دستمالم را از جیبم در آوردم.اشکها را از صورتم پاك کردم. چند بار دیگر هم به آن سرهنگ خلبان، با اصرار گفتم: «بگذار من برم.» قبول نکرد که نکرد. دو ساعتی همان جا، هی دلم شور زد و هی انتظار کشیدم. صداي زنگ تلفن مرا به خود آورد. همان سرهنگ خلبان گوشی را برداشت. «الو بفرمایید... سلام علیکم... بله، بله... اسم شریف... حاج آقا برونسی...»
و قلبک فی قلبی یا شهید... قشنگه نه؟ قلب یه شهید تو قلبت باشه... باهاش یکی شی اونقدر رفیق و اونقدر عاشق و اونقدر شبیه... @shahidaliaghaabdolahi87
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّد اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیان وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرحم الراحمین بحق محمد و آله الطاهرین ظهور آقا صلوات
گفته بودی خواهی آمد... و من به شوق دیدنت سالهاست در قلبم امیدی می درخشد سلام علی ربیع الانام ونضره الایام سلام بر بهار مردمان و خرمی روزگاران☘️ روزانه ۱۰۰ صلوات به نیابت شهید آن روز نذر ظهور🍃 📌در ثواب دعوت دوستان و نشر لینک سهیم باشید به جمع مهدوی زیر بپیوندید👇🏻 https://chat.whatsapp.com/GY8PybzDn0Z1qMuDpt8fFK
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
گفته بودی خواهی آمد... و من به شوق دیدنت سالهاست در قلبم امیدی می درخشد سلام علی ربیع الانام ونضر
سلام دوستان چله صلوات شهدا رو توصیه می کنم حاجت روایی تون ان شالله با حاجت روایی امام زمان علیه السلام یکی باشد🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علی شهدای ❤️❤️ سلام به دوستان ✋ امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم... طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛ « زنده نگہ داشتن یاد ، کم تر از نیست ... » ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━ @shahidaghaabdoullahi ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم @shahidaghaabdoullahi
﷽❣ ❣﷽ هر روز بہ عشق شما سرے بہ این محیط مجازے میزنم شاید خبر تازه ازمسیرسبزٺ بیابم آقا جان❤️ مدتے اسٺ بہ برڪٺ وجود نورانے شما از نو شروع ڪردم براے خـوب شدنم دعا ڪنید🌼🍃 @shahidaghaabdoullahi
🌞 نگاهت چیزی از جنس است! چشمت که به گوشه این شهر می خورد.. سخت محتاج آن گوشه چشمت هستیم! کمی نور مهمانمان کن.. @shahidaghaabdoullahi