نگاه های شما
چیزی از جنس نجات است!
چشمتان که به گوشه
این شهر می خورد...
یادتان باشد...
سخت محتاج گوشه چشمتان هستیم!
کمی نور مهمانمان کنید...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
🆔️ کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#شهادت
از آن آدم هایی که
در کار #سخت_کوش بوده اند
#از_تنبلی_فرار_کنید...!
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
🆔️ کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور هنرور ناجا، شهید مصطفی علیدادی در سریال پدر پسری(قسمت۴۰)🌱:
نمیدانمشھادت
شرطِزیبادیدناست
یادلبه دریازدن؛
ولیهرچہهست،جزدریادلان
دل به دریانمیزنند..:)♥️
°~🦋#رفیق_شهیدم 🌹
#شهید_مصطفی_علیدادی
『 ...🌱♥️』
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
هدایت شده از 🌹عروسکهای باحجاب مهر🌸بان
✅کد_21.امام رضا
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✅اینجامسابقه داریم🤩 جانمونید
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✅همراه با جوایز عروسکی😍🎁🎁
جهت سفارش وشرکت در مسابقه👇
@Razehsadat
اینجا کانال عروسکهای اسلامیه👇
🌸کانال در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1168769027C6e026fc01c
🌸🌸🌸🌸🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #جمعه_های_دلتنگی
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۳
وقتی تمام شد، آن را داخل پاکتی گذاشتم و به مامان سپردم.با صابر تماس گرفتم و باهم قرار گذاشتیم. ،باهم به یکی از پارک های شهرک رفتیم که نسبتا خلوت بود.به صابر گفتم از من فیلم بگیر.صابر گفت :فیلم برای چی؟خندیدم و گفتم:میخوام وصیت کنم.صابر شروع کرد به خندیدن.وقتی دید من تصمیم جدی گرفتم،فیلم برداری را شروع کرد.
قبلا به حاج محمد و حسین گفته بودم،اما بازهم به صابر تاکید کردم:(منو قطعه شهدای بهشت زهرا خاک کنید).با خنده گفتم :یک جای خوب،نبرید نزدیک قطعه منافقین.
صابر پرسید:حرف آخر چی دوست داری بگی؟برام نماز بخونید و حرف آخر اینکه همه باید روزی بریم،پس چه خوب که زیبا بریم.
روزهای باقیمانده را سعی کردم بیشتر کنار خانواده و دوستانم باشم.اکثر اوقات شب ها همگی مقبره الشهدا جمع میشدیم.روی تبلتم برنامه منچ را نصب کرده بودم ،دور هم جمع میشدیم و بازی میکردیم،با هربار زدن مهره یا رسیدن یک مهره به خانه اصلی، صدای خنده همگی مان بلند میشد.یکی از این شب ها امین ملکی با موتور جدیدی که خریده بود،آمد.خودش میدانست من چقدر من چقدر موتور سنگین دوست دارم.امین سوئیچ را به من داد و گفت:(آقا رسول یه دور بزن ،ببین چه طوریه؟این اخلاق امین بود که وقتی یک موتور جدید میخرید،حتما می آورد مقبره الشهدا بچه ها و بخصوص من یک دوری با موتور میزدیم.امین هم مثل محمدحسین چندمرتبه به من برای آمدن منطقه سفارش کرده بود،آن شب فقط در حد راهنمایی به او گفتم که باید از کجا و چه طوری اقدام کند تا موفق شود،بیاید منطقه.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۴
فکر کنم برای چهارمین بار تاریخ اعزام مشخص شد.به حامد گفتم:به خاطر وسایلی که همراهم هست،من با حسین میام فرودگاه.حدود ساعت سه و نیم صبح بیدار شدیم.وسایلم را مرتب کردم.قبل از اینکه سراغ ادکلن هایم بروم،روح الله جدیدترین ادکلنی که خریده بود را آورد به من داد.
بابا قرآن را دست گرفته بود،گفت:این ساک وسایلت خیلی سنگینه،میخوای من تا فرودگاه بیام؟جلو رفتم دست و صورت مهربانش را بوسیدم، گفتم:دست شما درد نکنه ،حسین کمکم میکنه.مامان کنار دست بابا ایستاده بود،گفت:مراقب خودت باش.😢
خم شدم و دست هایش را بوسیدم،گفتم؛کربلا رفتی خیلی دعام کن.خیلی دلم کربلا میخواد😭.مامان بغضش را پنهان کردو گفت:چشم،انشالله زودتر قسمتت بشه.
روح الله برخلاف دفعات قبل که بالا خداحافظی میکرد،ظرف آب را از مامان گرفت و آمد داخل آسانسور و گفت:من میام پایین. .ته دلم خیلی خوشحال شدم.برادر بزرگتر داشتن یکی از بهترین حس های دنیاست.روح الله مثل همیشه لحظه آخر سفارش های خودش را کرد و گفت:خیلی مراقب خودت باش،موقع کار حواست رو جمع کن،ما رو بی خبر نذار.ساک هایم را داخل ماشین گذاشتم. موقع خداحافظی نزدیک گوشم گفت؛منتظرم برگردی. 😔
برای یک لحظه نگاهم به چشم هایش افتاد،تمام محبتش شده بود حلقه اشکی که به زور مراقب بود روی صورتش سرازیر نشود
دلم نمیخواست سر خوردن اشک هایش را ببینم،برای همین از هم جدا شدیم و من سوار ماشین شدم.فرودگاه که رسیدیم ،وسایل را تحویل دادم و با حسین رفتیم نماز صبحمان را خواندیم.در فرصتی که داشتیم،دوری زدیم، حسین تا نزدیک گیت خروجی همراهم آمد. آخرین لحظه حسین مثل همیشه دستم را محکم فشار داد و گفت:برمیگردی،برمیگردی😔لبخندی زدم و گفتم؛ای بابا...
من گیت را رد کردم .حدود بیست دقیقه بعد زنگ زدم به حسین گفتم:داداش برو دیگه،رفتنمون اوکی شد،باید گوشیمو خاموش کنم.حسین گفت:یادت نره رسیدی خبر بده.
_باشه،دارم میرم خارجاااااا.
زدیم زیر خنده و تلفن را قطع کردیم.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۵
🖤قسمت سیزدهم.شهادت😔
از لحظه ای که سرمهماندار اعلام میکرد وارد آسمان سوریه شدیم ،هرلحظه این امکان وجود داشت که هواپیما را بزنند.جالب اینکه وقتی فرود می آمدیم،خطر بیشتر میشد و احتمال اصابت خمپاره،موشک و...وجود داشت و این نشان دهنده وضعیت ناامن فرودگاه بود.بعد از پیاده شدن ،فاصله اتوبوس تا سالن ورودی را نمیدانستیم که سالم رد می شویم یا نه.
سالن فرودگاه شلوغ تر از دفعات قبل بود.یک عده خسته روی صندلی ها جا خوش کرده بودند و منتظر برگشت به تهران بودند.صورت های آفتاب سوخته و چشم های خسته شان نشان میداد،حسابی سرشان شلوغ بوده.بینشان چشم چرخاندم که ببینم آشنایی هست یا نه که علی گفت:زودتر بریم ساک هامون و تحویل بگیریم.
ساک وسایل من آنقدر سنگین بود که بچه ها برای جابه جایی کمکم کردند.هادی با خنده گفت:محمدحسن این تو چیه,؟خندیدم و گفتم:آجیل .😁هادی گفت:جون من چی آوردی؟گفتم بی خیال ،سه ساعت فرودگاه تهران جواب پس دادم.داداش تنقلات برای مسلحین آوردم.یک سری ابزار برای کارم،همین
هادی لبخندی زد و گفت:این ساکی که من دارم به زور میکشمش روی زمین ،برای تجهیز یه لشگر کافیه.حق حمل و نقل به من دوتا مشت از این آجیلت بده. _باشه😁
محل استقرارمون مرکز شهر بود.به ما گفتند:شب با یک پرواز نظامی میرید حلب.تصمیم گرفتم به حرم خانم حضرت رقیه س که نزدیک ترین فاصله را با ما داشت،بروم.
کوچه پس کوچه های منتهی به حرم،این شعر محمدحسین را زمزمه میکردم،
نامحرمی که دیشب،با خود سر تو را داشت
وقتی به گوش من زد،انگشتر تورا داشت
فهمیده ام در این شهر،معنای سیلی ام را
از ضرب دست خوردم،دندان شیری ام را
😭
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۶
یک لحظه یاد حامد ،محمد و سید جعفر افتادم که دختر کوچولو دارند.برای سلامتیشون دعا کردم. بعد نماز و زیارت برگشتم به محل استقرارمون .ورودی سالن آقای دهقان را دیدم،جلو رفتم و سلام کردم.از نوع نگاهش مشخص بود،من را نشناخته ،برای همین سریع گفتم:محمدحسن خلیلی هستم،پایگاه بسیج شهید قرهی،باغستان کرج.یادتون نیومد؟آقای دهقان با خوشحالی دست من را محکم تر فشارداد و گفت؛به به آقای خلیلی خوبی؟اینجا چکار میکنی؟نگاهی به صورتش کردم و گفتم:اومدیم یه دور بزنیم.خندید و گفت:آب و هوای اینجا آدم و هوایی میکنه.آقای دهقان در مورد کارش صحبت کرد،بعد شماره تماسش را داد و گفت:هرکاری داشتی،زنگ بزن.با آقای دهقان که خداحافظی کردم،هادی زنگ زد و گفت:بیا با بچه ها دور هم نشستیم،قبل رفتن یه چیزی بخوریم و جمع کنیم بریم فرودگاه.
بعد نماز مغرب وسایلمون و جمع و جور کردیم و به فرودگاه رفتیم.حدودا نیمه های شب بود که به فرودگاه نیرب رسیدیم.راننده با سرعت زیادی مسیر را طی میکرد و گفت:مسلحین به اطراف فرودگاه رسیدند و فاصله ما با آن ها در بعضی مناطق، کمتر از دو کیلومتر شده،این حرف نشان میداد شرایط سخت شده و ما باید آن ها را عقب بزنیم.به آکادمی که رسیدیم .کارها تقسیم شد و از هم جدا شدیم.نماز صبح را هرکس کنار بچه های یگان خودش خواند.همان ساعات اولیه به تمام خط و نیروهایی که تحت امر من بودند،سرزدم.با جلیل،ابوحسنا ،هادی و یکی دونفر دیگر از بچه های خودمان هماهنگی های لازم برای حرکت نیروها را انجام دادیم.ما باید بزرگراه خناصر-الجمیله را باز میکردیم و به سمت حلب حرکت میکردیم،با پاک سازی مناطق سفیره،تل حاصل و تل عن فرودگاه نظامی نیرب شرایط بهتری برای ساپورت پروازهای ما پیدا کرد.بچه ها میگفتن هفته پیش یک هواپیما و یک بالگرد را زدن.
هدایت شده از ﷽شهیدابراهیم هادی ﷽
آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجیبی داشت انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل این که خدا را میبیند؛ ذکرها را دقیق و شمرده ادا میکرد.
بعدها در مورد نحوهی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع میخونیم
و فکر میکنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون میره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست.»
#شهید_علیرضا_کریمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@martyrs40
╰┅─────────┅╯
📖 متن و ترجمه زیارت آل یاسین
☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️
❇️ سَلاَمٌ عَلَى آلِ يس
🔶 سلام بر آل ياسين
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ يَا دَاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ
🔶 سلام بر تو اى دعوت كننده بسوى خدا و ای دارنده علم آیات خدا
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ يَا بَابَ اللَّهِ وَ دَيَّانَ دِينِهِ
🔶 سلام بر تو اى واسطه خدا و حاکم دین او
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ
🔶 سلام بر تو اى خلیفه خدا و یاور حق او
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ
🔶 سلام بر تو اى حجت خدا و راهنمای خواست او
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللَّهِ وَ تَرجُمَانَهُ
🔶 سلام بر تو اى تلاوت کننده کتاب خدا و آگاه به اسرار آیاتش
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ فِي آنَاءِ لَيلِكَ وَ أَطرَافِ نَهَارِكَ
🔶 سلام بر تو در شبانگاهان و سپیده روز
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرضِهِ
🔶 سلام بر تو اى ذخیره خدا در روی زمین
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ يَامِيثَاقَ اللَّهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَ وَكَّدَهُ
🔶 سلام بر تو اى پیمان الهی که وفای به آن را خدا از مردم خواسته
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ يَا وَعدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ
🔶 سلام بر تو اى وعده خدا که خداوند انجام آن را تضمین نموده
❇️السَّلاَمُعَلَيكَأَيُّهَاالعَلَمُالمَنصُوبُوالعِلمُالمَصبُوبُ
🔶 سلام بر تو اى پرچم برافراشته و دانش لبریز
❇️ والغَوثُ والرَّحمَةُ الوَاسِعَةُ وَعداً غَيرَ مَكذُوبٍ
🔶 و ای فریادرس و رحمت واسعه و ای وعده خدا که هرگز دروغ نشود
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ
🔶 سلام بر تو زمانی که به پا می ایستی
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ حِينَ تَقعُدُ
🔶 سلام بر تو هنگامی که مینشینی
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ حِينَ تَقرَأُ وَ تُبَيِّنُ
🔶 سلام بر تو هنگامی که می خوانی و بیان میکنی
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ حِينَ تُصَلِّي وَ تَقنُتُ
🔶 سلام بر تو زمانی که نماز میگذاری و قنوت می خوانی
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ حِينَ تَركَعُ وَ تَسجُدُ
🔶 سلام بر تو زمانی که رکوع می کنی و سجود به جای می آوری
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَ تُكَبِّرُ
🔶 سلام بر تو زمانی که تهلیل و تکبیر می گویی
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ حِينَ تَحمَدُ وَ تَستَغفِرُ
🔶 سلام بر تو زمانی که خدا را ستایش میکنی و از او آمرزش میطلبی
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ حِينَ تُصبِحُ وَ تُمسِي
🔶 سلام بر تو زمانی که در صبح و شام به سر میبری
❇️السَّلاَمُعَلَيكَفِياللَّيلِ إِذَايَغشَى وَالنَّهَارِ إِذَاتَجَلَّى
🔶 سلام بر تو در هنگام شب زمانی که همه را پوشانده و در روز زمانی زمانی که پرتو افکنده
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ أَيُّهَا الإِمَامُ المَأمُونُ
🔶 سلام بر تو ای امام ایمنی یافته
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ أَيُّهَا المُقَدَّمُ المَأمُولُ
🔶 سلام بر تو ای رهبری که امیدها به سوی اوست
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكَ بِجَوَامِعِ السَّلاَمِ
🔶 سلام بر تو سلامی کامل و تمام
❇️ أُشهِدُكَ يَا مَولاَيَ أَنِّي
🔶 ای سرورم تو را گواه میگیرم
❇️ أشهَدُ أَن لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ
🔶 و شهادت میدهم که معبودی جز خدای یگانه و بی شریک نیست
❇️ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسُولُهُ
🔶 و اینکه محمد بنده و رسول خداست
❇️ لاَ حَبِيبَ إِلاَّ هُوَ وَ أَهلُهُ
🔶 و محبوبی جز او و اهل او نیست
❇️ و أُشهِدُكَ يَا مَولاَيَ أَنَّ
🔶 و تو را گواه میگیرم ای مولایم بر اینکه
①۞ عَلِيّاً أَمِيرَ المُؤمِنِينَ حُجَّتُهُ
②۞ وَ الحَسَنَ حُجَّتُهُ
③۞ وَ الحُسَينَ حُجَّتُهُ
④۞ و عَلِيَّ بنَ الحُسَينِ حُجَّتُهُ
⑤۞ وَ مُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ
⑥۞ و جَعفَرَ بنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ
⑦۞ وَ مُوسَى بنَ جَعفَرٍ حُجَّتُهُ
⑧۞ وَ عَلِيَّ بنَ مُوسَى حُجَّتُهُ
⑨۞ وَ مُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ
⑩۞ وَ عَلِيَّ بنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ
⑪۞ وَ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ
⑫۞ وَ أَشهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللَّهِ أَنتُم الأَوَّلُ وَ الآخِرُ
🔶 و گواهی می دهم که تویی حجت خدا و شمائید اول و آخر
❇️ وَ أَنَّ رَجعَتَكُم حَقٌّ لاَ رَيبَ فِيهَا
🔶 و همانا که بازگشت شما حق است و در آن هیچ شکی نیست
❇️ يَومَ لاَ يَنفَعُ نَفساً إِيمَانُهَا لَم تَكُن آمَنَت مِن قَبلُ
🔶 در آن روز که دیگر ایمان کسی به حالش سود نبخشد اگر پیش از آن ایمان نیاورده باشد
❇️ أو كَسَبَت فِي إِيمَانِهَا خَيراً
🔶 یا در ایمان خویش خیری کسب نکرده باشد
❇️ وَ أَنَّ المَوتَ حَقٌّ وَ أَنَّ نَاكِراً وَ نَكِيراً حَقٌّ
🔶 و آنکه مرگ حق است و سوال و جواب ناکر و نکیر حق است
❇️ و أَشهَدُ أَنَّ النَّشرَ حَقٌّ وَ البَعثَ حَقٌ
🔶 و گواهی میدهم که زنده شدن پس از مرگ حق است و برانگیخته شدن حق است
ادامه 👇 1️⃣
ا2️⃣
❇️ وَ أَنَّ الصِّرَاطَ حَقٌّ وَ المِرصَادَ حَقٌّ
🔶 و صراط حق است و روز حساب حق است
❇️ و المِيزَانَ حَقٌّ وَ الحَشرَ حَقٌ وَ الحِسَابَ حَقٌّ
🔶 و میزان حق است و جمع آوری مخلوقات حق است و حساب حق است
❇️ وَ الجَنَّةَ وَالنَّارَ حَقٌّ وَ الوَعدَ وَ الوَعِيدَ بِهِمَاحَقٌ
🔶 و بهشت و جهنم حق است و وعده به بهشت و تهدید به آتش حق است
❇️يَا مَولاَيَ شَقِيَ مَن خَالَفَكُم وَ سَعِدَ مَن أَطَاعَكُم
🔶 ای سرور من ، بدبخت شد آنکه با شما مخالفت کرد و سعادت یافت آنکه از شما اطاعت نمود
❇️ فاشهَد عَلَى مَا أَشهَدتُكَ عَلَيهِ
🔶 پس گواه باش بر آنچه که تو را به آن شاهد گرفتم
❇️ وَ أَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَرِيءٌ مِن عَدُوِّكَ
🔶 و من دوستدار تو ام و متنفر از دشمنانت
❇️ فالحَقُّ مَا رَضِيتُمُوهُ وَ البَاطِلُ مَا أَسخَطتُمُوهُ
🔶 پس حق آن است که شما به آن خشنود شوید و باطل آن است که شما به آن خشم گیرید
❇️ وَ المَعرُوفُ مَا أَمَرتُم بِهِ وَ المُنكَرُ مَا نَهَيتُم عَنهُ
🔶 و نیکی همان است که شما به آن امر کردید و زشتی آن است که شما از آن نهی نمودید
❇️ فنَفسِي مُؤمِنَةٌ بِاللَّهِ وَحدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ
🔶 پس نفس من به خدای یگانه بی همتا مومن است
❇️ و بِرَسُولِهِ وَ بِأَمِيرِ المُؤمِنِينَ
🔶 و مومن به رسول او و به امیرمومنان علی(ع)
❇️ و بِكُم يَا مَولاَيَ أَوَّلِكُم وَ آخِرِكُم
🔶 و به شما ای مولا و سرپرستم به اولین و آخرین شما معتقدم
❇️ و نُصرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُم
🔶 مهیا و آماده یاری شما هستم
❇️ و مَوَدَّتِي خَالِصَةٌ لَكُم آمِينَ آمِينَ
🔶 و دوستی و محبتم خالص برای شماست اجابت فرما ؛ اجابت فرما ، پروردگارا دعای من را ( در تعجیل ظهورش )
┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄
زیارتآلیاسین۩علیفانی.mp3
3.93M
🕌 زیارت آل یاسین
🎙 با نوای علی فانی
هدایت شده از مرکز قرآن و حدیث آستان مقدس قم
💠آغاز ثبتنام آموزش جامع مداحی
و مرثیهخوانی
💠ویژه برادران
✨نوجوانان ۹ تا ۱۷سال✨
💠بصورت مجازی
⬇️در رشتههای:
🔸نوحهخوانی
🔹مناجات
🔸روضهخوانی
🔹ردیفهای آوازی
🔸ادبیات شعری
⬇️ثبتنام از طریق:
1️⃣مراجعه به سایت: https://qhkarimeh.ir/lms/group?id=5m
2️⃣ از طریق ارسال پیام در ایتا به شناسه:👈🏻 @Quranharam
کسب اطلاعات بیشتر: ۰۲۵۳۷۱۷۵۵۱۵
از ساعت ۸ الی ۲۱
#خبر #ثبتنام #مداحی #مرکز #قرآن #حدیث #کلاس #مجازی
🔸🔸🔹🔸🔸
🕌مرکز قرآن و حدیث کریمه اهل بیت سلام الله علیها
🆔@Qhkarimeh
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
#اَلسَّلامُ_عَلَيْكُمْ_يا_اَوْلِيآءَ_اللَّهِ_وَاَحِبَّائَهُ
🌷اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک🌷
🤲خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.
🦋شروع فعالیت مون شادی روح پاک🦋
#شهیدعلی_آقاعبداللهی پنج صلوات هدیه میکنیم
عاقبتمون ختم بخیر به دعای شهدا🕊🌷
🌸کپی بنربا ذکر منبع مجاز می باشد❌🌸
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْمُسْلِمينَ...🤚✨
🌱سلام بر تو ای پیشوای اهل اسلام؛
ای مولایی که هرکس دلش را تسلیم تو کند به مقصدش خواهی رساند.
🌱سلام بر تو و بر آن روزی که جهان و جهانیان تسلیم امر تو خواهند بود.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲🌿
#امام_زمان(عج)
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
تحریک جنسی۱.pdf
5.62M
دوستان
این فایل تحقیق اینستاگرامی یک آقاست درباره محرکات جنسی آقایون....
لطفا با دقت بخونید
ایکاش تمام دختران سرزمینم میدانستند....😔
با دقت بخونید و نشر بدید
اگرما به اثرات مخرب هر کار نادرستی پی ببریم و به این نتیجه برسیم که یک رفتار علی الظاهر و به نظر ما ساده چقدر می تواند حق الناس داشته باشد حتما آن را اصلاح می کنیم 👌
نشر این مطلب برای همه واجب است
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
دوستان این فایل تحقیق اینستاگرامی یک آقاست درباره محرکات جنسی آقایون.... لطفا با دقت بخونید ایکاش ت
سلام لازمه که بخونید و سرسری رد نشید.
برای هرکس که فکر می کنید نیاز هست بفرستید شاید اصلاحی صورت گرفت👆
اینقدر مهمه که باید وقت خوندن بگذارید
خواهرم حجابت
خواهرم حجابت
خواهرم حجابت
همیاران ازدواج جوانان باشید جوان های خوب رو به هم معرفی کنید با مشاوره خوب ان شاءالله جوانانی به کام فساد نیفتند
✍#خاطرات_شهدا📜
🌷#اتکا_به نفس
🌺از مادر شهید می پرسم علی آقا تک پسرتان بود و گویا خیلی دوستش داشتید، این مساله باعث نمی شد که لوس بارش بیاورید؟ لبخندی می زند و پاسخ می دهد: خیلی ها همین را از من می پرسند.
🌸راستش اگر با من هم بود هر خواسته ای علی داشت دوست داشتم برآورده کنم. منتها او متکی به نفس بود و تا آنجا که می توانست روی پای خودش می ایستاد و از ما چیزی نمی خواست.
🌼گاهی من اصرار می کردم از ما چیزی بخواهد و کمکش کنیم. اما حرفی نمی زد و کارش را خودش انجام می داد. وقتی که قرار شد او را داماد کنیم، علی هنوز در دانشگاه امام حسین(ع) درس می خواند و درآمد ناچیزی داشت.
🌻ما مراسمش را برگزار کردیم. علی سفت و سخت از من قول گرفت همه مخارج را جایی یاداشت کنم تا وقتی که حقوقش جور شد همه را به من برگرداند.
💐اگر بخواهم یک روزی علی را تنها با یک صفت یاد کنم، همین اتکا به نفس و از آن مهمتر اعتماد به نفسش است. پسرم فقط روحیه اعتماد و اتکا به نفس را به اطرافیانش هم سرایت می داد.
🖼#طرح_ویژه(۲)
🌹#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان🕊
🆔 @shahidaghaabdolahi
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
طرح فایل(۲)پاسدار شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی.jpg
379.3K
💢طرح فایل(۲)با کیفیت
🌷🕊شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی (ابوامیر)شیرخانطومان🕊🌷
🆔 @shahidaghaabdolahi
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۶
یک لحظه یاد حامد ،محمد و سید جعفر افتادم که دختر کوچولو دارند.برای سلامتیشون دعا کردم. بعد نماز و زیارت برگشتم به محل استقرارمون .ورودی سالن آقای دهقان را دیدم،جلو رفتم و سلام کردم.از نوع نگاهش مشخص بود،من را نشناخته ،برای همین سریع گفتم:محمدحسن خلیلی هستم،پایگاه بسیج شهید قرهی،باغستان کرج.یادتون نیومد؟آقای دهقان با خوشحالی دست من را محکم تر فشارداد و گفت؛به به آقای خلیلی خوبی؟اینجا چکار میکنی؟نگاهی به صورتش کردم و گفتم:اومدیم یه دور بزنیم.خندید و گفت:آب و هوای اینجا آدم و هوایی میکنه.آقای دهقان در مورد کارش صحبت کرد،بعد شماره تماسش را داد و گفت:هرکاری داشتی،زنگ بزن.با آقای دهقان که خداحافظی کردم،هادی زنگ زد و گفت:بیا با بچه ها دور هم نشستیم،قبل رفتن یه چیزی بخوریم و جمع کنیم بریم فرودگاه.
بعد نماز مغرب وسایلمون و جمع و جور کردیم و به فرودگاه رفتیم.حدودا نیمه های شب بود که به فرودگاه نیرب رسیدیم.راننده با سرعت زیادی مسیر را طی میکرد و گفت:مسلحین به اطراف فرودگاه رسیدند و فاصله ما با آن ها در بعضی مناطق، کمتر از دو کیلومتر شده،این حرف نشان میداد شرایط سخت شده و ما باید آن ها را عقب بزنیم.به آکادمی که رسیدیم .کارها تقسیم شد و از هم جدا شدیم.نماز صبح را هرکس کنار بچه های یگان خودش خواند.همان ساعات اولیه به تمام خط و نیروهایی که تحت امر من بودند،سرزدم.با جلیل،ابوحسنا ،هادی و یکی دونفر دیگر از بچه های خودمان هماهنگی های لازم برای حرکت نیروها را انجام دادیم.ما باید بزرگراه خناصر-الجمیله را باز میکردیم و به سمت حلب حرکت میکردیم،با پاک سازی مناطق سفیره،تل حاصل و تل عن فرودگاه نظامی نیرب شرایط بهتری برای ساپورت پروازهای ما پیدا کرد.بچه ها میگفتن هفته پیش یک هواپیما و یک بالگرد را زدن.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۷
ما قدم به قدم جلو میرفتیم،چون کنار تهاجم،تثبیت و پاک سازی ،باید آموزش را هم انجام میدادیم.من و سید جعفر کار را تقسیم کرده بودیم،اما حجم کار خیلی زیاد رود،کم کم دشمن با ارتقائ توان رزمی و آموزش نیروهایش،توان جنگ در شب را پیدا کرده بود.اما هنوز هم شب ها نسبتا منطقه آرام تر بود و ما فرصت تجدید قوا ،جمع آوری شهدا و مجروحین ،چیدمان خط و توجیه نیروها را داشتین.آن قدر وضعیت خواب و خوراکم بهم خورده بود که حسابی لاغر شده بودم.سیدجعفر با خنده میگفت:خلیل باید برگردی تهران،یکی دو روز بخوابی و فرصت کنی حسابی غذا بخوری.
سید جعفر از بچه های حزب الله بود و روی کار تخریب خیلی تسلط داشت.
ما خط تهاجمی خودمان را به خناصر رساندیم،اما مسلحین دورتادور ما را بستند.هیچ راهی نداشتیم.شرایط آن قدر سخت شد که قرار گذاشتیم نفری یک نارنجک برای استشهادی،برای خودمان نگه داریم.همگی ما سر این نکته که نباید اسیر بشویم،به اتفاق نظر رسیده بودیم.یاد حرف روح الله افتادم که میگفت،؛برای خانواده شهادت خیلی قابل تحمل تر از اسارته و خانواده نمیتونه تحمل کنه که اینجا در امنیت و آرامش،شب و روزش را طی کنه و پدر یا برادرش،زیر بدترین و وحشیانه ترین شکنجه ها باشه 😔تنها راه ارتباطی ما بی سیم بود که میتوانستیم از حال هم باخبر شویم.یک روز از صبح اول وقت،دشمن سنگ تمام گذاشت و منطقه ای که ما مستقر بودیم را زیر آتش سنگین گرفت.هیچ نقطه امن یا جان پناهی نبود.یاد خانه باغستان افتادم،دور تا دور حیاط درخت ها قد کشیده بودند.پاییز که میشد،برگ های درخت ها میریخت و همه حیاط پراز برگ میشد.قاتی برگ ها را نگاه میکردی،از هر درختی یکی دوتا برگ بر زمین افتاده بود.اینجا هم باهر انفجار،یک یا چند نفر زمین میافتادند،😭ایرانی یا سوری بودن فرقی نداشت.مهم این بود که یک نفر برای همیشه میرفت و قصه اش به آخر میرسید 😔
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۸
سرم پرشده بود از صدای شلیک،فرصت پرکردن خشاب هم نداشتیم.گوش بیشتر بچه ها خون ریزی کرده بود.با هرسختی بود،خط خودمان را حفظ کردیم و این نتیجه ساعت ها کار آموزش نظامی و تاثیر فرهنگی بچه های ایرانی و حزب الله بود که به نیروهای سوری این اعتماد را داده بودند که میتوانند و باید خودشان پای کار بایستند.
یکی از بچه ها خودش را به من رساند و گفت:سریع هرطور که میتونی،برو رو خط ابوحسنا و باهاش صحبت کن.موقعیت خودم را تغییر دادم و در اولین فرصت بی سیم را روشن کردم و رفتم روی خط ابوحسنا،به محض اینکه پیجش کردم،دیدم جواب داد و گفت:مرد مومن کجایی؟نیمه جون شدم.صدای سوت گلوله از بیخ گوشم رد شد،سرم را خم کردم و گفتم:چی شده حاجی؟ابوحسنا که حالا سعی میکرد شمرده تر حرف بزند،گفت:یک ساعت پیش خبر دادن شهید شدی،خیلی بهم ریختم .سرم خلوت بشه،میام میبینمت.
من و ابوحسنا سال های زیادی بود که همدیگرو میشناختیم.بین آن همه تلخی و سختی،شنیدن صدایش و اینکه کسی هست که در این شرایط به فکرم بود،طعم شیرینی داشت.
کم کم خورشید با بغض از صحنه هایی که تمام روز دیده بود،بساطش را جمع کرد و رفت.تاریکی همه جا را گرفت و کار ما شروع شد.بچه ها میدانستند باید با استفاده از تاریکی شب چه کارهایی را انجام بدهند.
ایوحسنا به خط امنی که داشتم،پیام داد و گفت:دارم میام دیدنت.دستی روی سر و محاسنم کشیدم، پر از گردو خاک شده بود.دلم میخواست مثل همیشه من را مرتب و به قول خودش خوش تیپ ببیند.ابوحسنا وقتی رسید،برای چند دقیقه من را محکم در بغل خودش نگه داشت.با بغض گفت:امروز خیلی به هم ریختم.گفتم؛چرا حاجی؟
سلاحش را روی زمین گذاشت و خاک لباسش را تکان داد،گفت:نقطه ای که بودم،ارتفاع بیشتری به خط شما داره،داشتم با دوربین وضعیت را چک میکردم که یک دفعه بی سیم اعلام کرد رسول شهید شد😔
بغض کرد و ادامه داد،باورت نمیشه،توان از پاهام رفت،نشستم روی خاک ها زدم زیرگریه😢.بچه ها اومدند گفتند:یکی از بچه های رسول،نه خود رسول.خندیدم و گفتم :ای بابا.
نگاهی به صورت ابوحسنا کردم و گفتم:حالا که زنده ام ،عوضش شام مهمون من..
ابوحسنا خندید و گفت؛باشه،قبول.فقط خیلی تدارک نبین،یه دقیقه اومدیم خودتو ببینیم.آن شب فرصتی پیش آمد تا باهم کمی حرف بزنیم. موقع خداحافظی دست من را محکم بین دست هایش گرفت و گفت:مراقب خودت باش.😔
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۹
مقاومت ما بعداز دوهفته نبرد سخت و نفس گیر،بالاخره جواب داد و سفیره آزاد شد.من و سیدجعفر برای پاک سازی و امن کردن یک راه برای ورود و تثبیت نیروها وارد سفیره شدیم.دو طرف خیابان خانه های ویران و نیمه ویرانی بود که میتوانست تله انفجاری یا جایی برای پنهان شدن نیروهای مسلحین باشد.ما شروع به کار کردیم.تله های ریزو درشتی که کار گذاشته بودند،حساسیت و مهارت زیادی برای خنثی کردن لازم داشت.احتمال دادیم که فرکانس گوشی تلفن یا بی سیم در حساس کردن و منفجر شدن تله ها میتواند تاثیر داشته باشد.برای همین به بچه ها اعلام سکوت رادیویی کردیم.
من چند قدمی را به عقب آمدم تا بی سیم و گوشی ام را داخل ماشین بگذارم.قبل از بسته شدن در ماشین ،صدای انفجار منطقه را گرفت.حجم زیادی از خاک بلند شد.موج انفجار من را گرفت و به زانو روی زمین افتادم.برای چند ثانیه،تعادلی برای ایستادن یا قدم برداشتن نداشتم.سرم را تکان دادم،کمی صبر کردم تا غبار نشست.چند بار چشم هایم را روی هم فشار دادم.همه چیز را تار میدیدم،احتمال میدادم ترکش به ماشین خورده باشد،برای همین خودم را روی زمین کشیدم تا به سایه یک دیوار نیمه خراب رسیدم.لحظات قبل از انفجار را مرور کردم،برای یک لحظه بند دلم پاره شد.با تمام رمقی که داشتم ،چندبار سیدجعفر را صدا کردم،هیچ جوابی نشنیدم.یادم افتاد که سید جعفر اواسط کوچه به خانه ای حساس شد و به سمتش رفت و من هم به سمت ماشین آمدم.خودم را جمع و جور کردم،به سمت همان خانه رفتم.چیزی که میدیدم،برایم باور کردنی نبود.چشم هایم روی تلی از خاک ملت مانده بود،چندبار ذهنم را مرور کردم.مطمئن شدم این درست همان خانه ای است که سیدجعفر به سمتش رفت.اشک تمام صورتم را گرفت،دلم میخواست زانوی غم بغل میکردم،زار زار گریه میکردم،اما باید دنبال سیدجعفر میگشتم،