•|💫💕|•
#رَهْبَـرآنِہــ💓
خوشــ بهـ حالـ دلـ منـ، کهـ چونـ تو را دارد❤
@shahidaghaabdoullahi
شهـــــادت.....!!
چه زیبا گلچین مےڪنے
خوبان عالم را ..!!
و من !!
مبهـــــوت هرشهـــــیدم که
چه زیبا مےرود ...تا عـــــرش اعلا ...
اللهم ارزقناتوفیق الشهادت فی سبیلک
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_43
عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت.....
توی راه کلیسای جلفا بودیم....
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد ....
بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی....
ایوب گفت"حالا ک اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود"
در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم.....
باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم....
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان......
بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود.......
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا...
هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد...
ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود....
گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.....
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم ......حواسم نبود چند لحظه است ک ایوب ساکت شده.....نگاهش کردم....اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین....نگاهم کرد.....
"نه شهلا........میدانم.....تمام این زحمت ها گردن خودت است.....من انوقت دیگر نیستم...
ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم.....
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود....و محسن ،خواهر زاده ام،داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد....فقط پنج سالش بود....ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت....بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.....
تنها امدم تهران تا کنار خواهرم باشم......
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت....ایوب گفت
-"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن ،ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت ،درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی .....اسمش را گذاشته بود....
"آقای وزیر.....محسن مرد...."
مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد...ایوب عصبانی شد...
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمینویسد....
از تبریز تلفن کرد...
شهلا......حالم خیلی بد است.....تب شدید دارم...."
هول کردم....."دکتر رفتی؟"
-آره ،میگوید توی خونم عفونت است......میدانی درد پایم برای چی،بود؟
گیج شدم،ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم.....
-آن ترکش کوچکی ک از پایم رد شده بود ،الوده بوده.....
حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده.....
گفت میخواهد همانجا ب دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد....
گفتم"توی تبریز نه.....بیا تهران..."
با ناله گفت."پدرم را دراورده....دیگر.....طاقت.....ندارم....."
التماسش کردم"همه برای دوا و دکتر می ایند تهران ،انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟تو را ب خدا بیا تهران......"
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_44
درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز ....
التماس هم فایده نداشت...
رفت اتاق عمل .....
بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و ب عصب پایش چند ساعت خون نرسید....
تومور را خارج کردند....
ولی عصب پایش مرد....
بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت...
.پایی ک حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد....
شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود....
.احساس ادم مثل خواب رفتگی است....
ان عضو گز گز میکند....
سنگینی میکند و ادم احساس سوزش میکند....
اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند....
نیمه های شب بود.....
با صدای ایوب چشم باز کردم....
بالای سرم ایستاده بود ....پرسید"تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم "تبر را میخواهی چه کار؟"
انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت
"هیسسسس.......کاری ندارم....میخواهم پایم را قطع کنم.....درد میکند ....میسوزد.....
هم تو راحت میشوی....هم من....این پا دیگر پا بشو نیست...."
حالش خوب نبود ....نباید عصبانیش میکردم.....یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است....
-راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است....فردا صبح زود میبرمت دکتر،برایت قطع کند.....
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون....چند دقیقه بعد برگشت....
پایش را گذاشت لبه میز تحریر....
چاقوی اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_45
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.....
...با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید....
اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،ایوب خودش پایش را قطع میکرد....
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب....
چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان...
سحر شده بود ک برگشتند....
سرتا پای محمد حسین خونی بود....
ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد....
پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود.....
من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم...
هدی مینشست جلوی پای ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید....
دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد....
زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید...
توی اتاق بودم ک صدای خنده ی ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده....
زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک ایوب درست و حسابی نخندیده بود....
درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند....
مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز.....
جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود.....
دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد....
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد.....
با زخم باز برگشتیم خانه....
صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم....
میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد.....
حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد....
تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود ....
میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد....
ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند....
هول برم داشت .....
ایوب کسی بود ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد
صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
*مثل حاج قاسم زندگی کن...
🌺نگاه فوقالعاده ی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به مسجد
✍شهید حاج قاسم سلیمانی می گفت:مسجد مثل یک قرارگاه است. کسی که نتواند سربازانش را حفظ کند، خطش سقوط کرده(مسجد هم همینگونه است)،اگر جوانانی از مسجد رفتند، خط آن امام جماعت شکسته و سقوط کرده است...
#شهیدسلیمانی #مسجد *
@shahidaghaabdoullahi
•﷽•
🌱
عزیزےمیگُفت:
هروقٺاحساسڪردیداز
#امامزمان دورشدیدودلتون
واسهآقاتنگنیسٺ..
ایندعاےکوچکروبخونیدبخصوص
توےقنوٺهاتون
[لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ]
یعنیخداجون
دلموواسہاماممنرمڪن . . .♥
@shahidaghaabdoullahi
هرچیزی را رها کردید، بسیج را رها نکنید
شهید حسین معز غلامی
@shahidaghaabdoullahi
🌸🌸حدیث آخرالزّمان
✳️۱- در آخرالزمان، ثروتمند شدن به وسیله ی غصب و تجاوز است. حضرت محمد(ص)
✳️۲- در آخرالزمان، به مؤمنان واقعی ابله و بی عقل می گویند. امام صادق(ع)
✳️۳- در آخرالزمان، ریا فراوان می شود. حضرت محمد(ص)
✳️۴- در آخرالزمان، از اسلام فقط نام آن باقی می ماند. حضرت محمد(ص)
✳️۵- در آخرالزمان، حق کاملا پوشیده می شود. حضرت علی(ع)
@shahidaghaabdoullahi
سلام عزیزان ☺️
از امروز روزی 5حدیث از آخرالزمان رو براتون میزارم امیدوارم بهره ببرید 😊
@shahidaghaabdoullahi