eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
874 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
94 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت..... توی راه کلیسای جلفا بودیم.... ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد .... بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی.... ایوب گفت"حالا ک  اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود" در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم..... باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.... ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان...... بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود....... ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا... هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها  و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد... ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود.... گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین  و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم..... بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم ......حواسم نبود چند لحظه است ک ایوب ساکت شده.....نگاهش کردم....اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین....نگاهم کرد..... "نه شهلا........میدانم.....تمام این زحمت ها گردن خودت است.....من انوقت دیگر نیستم... ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم..... خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود....و محسن ،خواهر زاده ام،داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد....فقط پنج سالش بود....ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت....بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد..... تنها امدم تهران تا کنار خواهرم باشم...... چند وقت بعد محسن از دنیا رفت....ایوب گفت -"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن ،ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت ،درباره کمبود امکانات دارویی  و پزشکی .....اسمش را گذاشته بود.... "آقای وزیر.....محسن مرد...." مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد...ایوب عصبانی شد... گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمینویسد.... از تبریز تلفن کرد... شهلا......حالم خیلی بد است.....تب شدید دارم...." هول کردم....."دکتر رفتی؟" -آره ،میگوید توی خونم عفونت است......میدانی درد پایم برای چی،بود؟ گیج شدم،ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم..... -آن ترکش کوچکی ک از پایم رد شده بود ،الوده بوده..... حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده..... گفت میخواهد همانجا ب دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.... گفتم"توی تبریز نه.....بیا تهران..." با ناله گفت."پدرم را دراورده....دیگر.....طاقت.....ندارم....." التماسش کردم"همه برای دوا و دکتر می ایند تهران ،انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟تو را ب خدا بیا تهران......" ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi