سلام خدمت عزیزان ☺️
ان شاءالله در این کانال داستان ها و زندگی نامه های شهدا ارسال میشود.
#داستان_اول🌺
زندگینامه شهید رسول خلیلی
رفیق مثل رسول
#داستان_دوم🌷
زندگی نامه شهید محمد حسن محمدخانی
قصه دلبری
#داستان_سوم🌺
زندگی نامه شهید مصطفی صدرزاده
اسم تو مصطفاست
#داستان_چهارم🌺
زندگی نامه شهید عارف احمدعلی نیری.عارفانه
#داستان_پنجم 🌺
زندگی نامه شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
#داستان_ششم💐
زندگی نامه شهید مدافع حرم بابک نوری هریس
کانال را به دوستان خود معرفی نمایید.
🌻🌻🌻🌻🌻
@shahada_ir
https://eitaa.com/joinchat/2130117135Cafede97b2f
#داستان_چهارم
زندگی نامه شهید عارف احمدعلی نیری.
🌺عارفانه🌺
یہ روز با رفقاے محل رفتہ بودیم دماوند.
یکےاز بزرگترها گفت احمد آقا برو کترے رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود ڪم ڪم صداے آب بہ 👂گوش رسید.
از بین بوتہ ها بہ رودخانہ نزدیک شدم.تا چشمم بہ رودخانہ افتاد یہ دفعہ سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد بہ لرزیدن 😰نمیدانستم چہ کار کنم. همان جا پشت 🌴درخت مخفےشدم …مےتوانستم بہ راحتے گناه بزرگے انجام دهم. پشت آن درخت و کنار🌊 رودخانہ ، چندین دخترجوان مشغول شنا بودند
اگه میخوای ادامه داستان وبدونی بیا اینجا 👇👇👇👇👇
بزنید رو لینک
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/shahada_ir/225
╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗
✨کانال کوچه شهدا
https://eitaa.com/shahada_ir
╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝
#داستان_چهارم
زندگی نامه شهید عارف احمدعلی نیری.
🌺عارفانه🌺
یہ روز با رفقاے محل رفتہ بودیم دماوند.
یکےاز بزرگترها گفت احمد آقا برو کترے رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود ڪم ڪم صداے آب بہ 👂گوش رسید.
از بین بوتہ ها بہ رودخانہ نزدیک شدم.تا چشمم بہ رودخانہ افتاد یہ دفعہ سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد بہ لرزیدن 😰نمیدانستم چہ کار کنم. همان جا پشت 🌴درخت مخفےشدم …مےتوانستم بہ راحتے گناه بزرگے انجام دهم. پشت آن درخت و کنار🌊 رودخانہ ، چندین دخترجوان مشغول شنا بودند
اگه میخوای ادامه داستان وبدونی بیا اینجا 👇👇👇👇👇
بزنید رو لینک
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/shahada_ir/225
╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗
✨کانال کوچه شهدا
https://eitaa.com/shahada_ir
╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝
#داستان_چهارم
زندگی نامه شهید عارف احمدعلی نیری.
🌺عارفانه🌺
یہ روز با رفقاے محل رفتہ بودیم دماوند.
یکےاز بزرگترها گفت احمد آقا برو کترے رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود ڪم ڪم صداے آب بہ 👂گوش رسید.
از بین بوتہ ها بہ رودخانہ نزدیک شدم.تا چشمم بہ رودخانہ افتاد یہ دفعہ سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد بہ لرزیدن 😰نمیدانستم چہ کار کنم. همان جا پشت 🌴درخت مخفےشدم …مےتوانستم بہ راحتے گناه بزرگے انجام دهم. پشت آن درخت و کنار🌊 رودخانہ ، چندین دخترجوان مشغول شنا بودند
اگه میخوای ادامه داستان وبدونی بیا اینجا 👇👇👇👇👇
بزنید رو لینک
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/shahada_ir/225
╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗
✨کانال کوچه شهدا
https://eitaa.com/shahada_ir
╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝