eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
873 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
94 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت من رو نصيبم کنه و چشم و دلم رو به روي بقيه ببنده... سکوت عميقي کرد. – همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي و داري... مهم االنه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و اال فرداي هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي من، تويي که چنين آدمي نبودي. راست مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و شاهرگم... من برگشتم دبيرستان. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛ حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس مي خوند، هم مراقب زينب بود. سر درست کردن غذا، از هم سبقت مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي بود؛ حتی وقتي سيب زميني پخته با نعناع خشک درست مي کرد. واقعا سخت مي گذشت علي الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي خوابيد، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا مي گذاشت. صد در صد بابايي شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم! حس مي کردم يه چيزي رو ازم مخفي مي کنه... هر چي زمان مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد. مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم رو ازم مخفي مي کرد. شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در استقبالش؛ اما با اخم، يه کم با تعجب بهم نگاه کرد! زينب دويد سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي کرد و مي خنديد، زير چشمي بهم نگاه کرد... – خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟ چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم هاش... – نکنه انتظار داري از خوشحالي باال و پايين بپرم؟ حسابي جا خورد و خنده اش کور شد... زينب رو گذاشت زمين... @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ یک هفته از ایوب خبری نشد تا اینکه بازتلفن اکرم خانم زنگ زد و با ماکار داشت.... گوشی را برداشتم +بفرمایید؟ گفت:سلام ایوب بود چیزی نگفتم +من را ب جا نیاوردید؟ محکم گفتم نخیر +بلندی هستم +متاسفانه ب جانمیاورم +حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم +من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست +اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم +شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد خداحافظ ✨ گوشی،را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه از عصبانیت سرخ شده بودم چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد شهلا خانم تلفن تعجب کردم با ما کار دارند؟؟ گفت بله همان اقاست 🌈 @shahidaghaabdoullahi