eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
873 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
94 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ☺️ براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براي نگهداشتن شون نداشتم. باالخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود... من هيچ وقت بدون فکري و تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو شناخته بود. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم. يه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايهها و اقوام زنگ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت – واي يعني شما جدي خبر نداشتيد؟ ما اون شب شيريني خورديم... بله، داماد طلبه است... خيلي پسر خوبيه. کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش روي زمين افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولين زماني که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزديک دو ماه بعد... پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خالف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر... بعد هم که يه عصرانه مختصر به صرف به چاي و شيريني، هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما آرزوي هر دختري يه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نميکردم، هم چنين مراسمي... هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد! همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد ش*ا*ه*ن*ش*ا*ه*ي شد به اين روز افتاد... تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت ميشي هم بي پول! به روزگار بدتري از خواهرت مبتال ميشي، ديگه رنگ نور خورشيد رو هم نمي بيني... گاهي اوقات که به حرف هاشون فکر مي کردم ته دلم مي لرزيد! گاهي هم پشيمون مي شدم؛ اما بعدش به خودم مي گفتم ديگه دير شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون روزها طالق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛ حتی اگر در فالکت مطلق زندگي مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي! واقعا همين طور بود. Shahidaghaabdoullahi ❤️❤️❤️
*⚘﷽⚘ گفتم... اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان ب خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم ک شدم.... گفت......خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم...قران سریع گفت...مشکلی نیست.... از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.... گفتم ولی یک شرط و شروطی دارد.... ارام پرسید.... چه شرطی؟؟ +نمیگویم یک جلد قران.... میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد.....اگر اذیتم کنید ،ب همان "ب " بسم الله شکایت میکنم .... اما اگر توی زندگی با من خوب باشید،شفاعتتان را ب همان "ب" بسم الله میکنم.... ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم ..... سرش پایین بودو فکر میکرد.... صورتش سرخ شده بود.... ترسانده بودمش..... گفتم انگار قبول نکردید.... +نه قبول میکنم ،فقط یک مساله میماند چند لحظه مکث کرد...... شهلا؟ موهای تنم سیخ شد.... از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود... ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.... نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را ب اسم کوچکم صدا میزد..... 🌈 @shahidaghaabdoullahi