eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
873 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
94 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص زماني که فهميد باردارم... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد... ديگه نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد... مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر رو بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو مي کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع محضش شده بودم... باورش داشتم... نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه دختره با عصبانيت گفت: البد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟ و تلفن رو قطع کرد. مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشمهاي پر اشک بهم نگاه مي کرد. مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت... بيشتر نگران علي و خانوادهاش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهاي اونها باشم. هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده... تا خبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريهام گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه مي کرد! چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو انداخت پايين – شرمنده ام علي آقا... دختره... نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به مادرم... حاج خانم، عذرمي خوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟ مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون... اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه، بدجور دلم سوخته بود – خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختر @Shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ وقتی مهمانها رفتند هنوز لباسهای ایوب خیس بود.... و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود گفت....... مامان!شما فکر کنید من ان پسرتان هستن که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید ..... حالا پیدا شدم ...... اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید...... ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها..... اقا جون به من اخم کرد..... ازچشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما..... چند باری رفت و امد و به من چشم غره رفت..... کتش را برداشت و در گوش مامان گفت ..... اخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم میماند؟؟ در را به هم زد و رفت .... صدای استارت ماشین که ا مد دلمان ارام شد میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد.خانه..... مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد ... اینها هنوز خشک نشده اند.... شهلا بیا شام را پهن کنیم...... بعد از شام ایوب پرسید:الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟ مامان لبخندی زد و گفت؛خب همینجا بمان پسرم،فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند،در جهاد هم باز شده است...... یکدفعه صدای در آمد...... اقا جون بود........ 🌈 @shahidaghaabdoullahi