زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_شصت_و_دوم
سرستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر می آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی
اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد و خیره ام شد.
«انگار نمی خواي برگردي حاجی؟»
چیزي نگفت.از خونسردي اش " 1 ." حرصم در می آمد.باز به حرف آمدم: «می خواي چکار کنیم حاج آقا؟»
آرام گفت: «تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد می دونی؟»
این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکري گفتم: «معلومه، بر می گردیم.»
سریع گفت: «چی؟!»
تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمی ها بودم.خاطر جمع تر از قبل گفتم: «من می گم بر گردیم.»
«مگر می شه برگردیم؟!»
زود تو جوابش گفتم:«مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!»
چیزي نگفت.تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب.
«ما دو تا «راه کار»بیشتر نداشتیم، با این قضیه ي لو رفتن ما و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه
بسته شد دیگه.»
#قسمت_شصت_و_سوم
به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: «خود فرماندهی هم گفت: تا ساعت یک اگر نشد عمل کنید، حتماً برگردید؛ الان
هم که ساعت دوازده و نیم شده. تو این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.»
این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس. می دانستم تو سخت ترین شرایط و
تو بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت محض دارد. حتی موردي بود که ما دژ دشمن را شکستیم و تا عمق مواضع
رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده هاي بالا بی سیم زدند و گفتند: «باید برگردین.»
تو همچنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا بر می گشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم. گفت: «نظرت
همین بود؟»
پرسیدم، «مگه شما نظر دیگه اي هم داري؟»
چند لحظه اي ساکت ماند.جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: «من هم عقلم به جایی نمی رسه.»
دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت رو خاکهاي نرم کوشک. منتظر بودم نتیجه ي بحث را بدانم.لحظه ها
همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزي نمی گفت.
پرسیدم: «پس چکار کنیم آقاي برونسی؟»
حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم:«حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خواي چکار کنی؟!»
باز چیزي نشنیدم.چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که تو این عالم است. یک آن شک برم داشت
که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگري شده؟ خواستم باز سؤالم را تکرار کنم، صداي آهسته ي ناله
اي مرا به خود آورد. صدا ازعقب می آمد. سریع، سینه خیز رفتم لابلاي ستون...
حول و حوش ده دقیقه گذشت. تو این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر
لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چه اش شده بود که جوابم را نمی داد. با
غیظ می گفتم: «آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزي بگو!»
ادامه دارد...