زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_شصتم
تا نیروي بسیجی، دقیقاً پشت سرهم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوي دشمن، تو همان دشت صاف و
وسیع.
سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یکهو دشمن منور زد، آن هم درست بالاي سرما!تاریکی دشت به هم
ریخت و آنها انگار نوك ستون را دیدند. یکدفعه سرو صداشان بلند شد.پشت بندش صداي شلیک پی در پی گلوله
ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم.
صحنه ي نابرابري درست شد؛ آنها توي یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما تو یک دشت صاف.
همه خیز رفته بودیم روي زمین. تنها امتیازي که داشتیم، نرمی خاك آن منطقه بود، جوري که بچه ها خیلی زود
توي خاك فرو رفتند.
دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت.آرپی چی یازده، گلوله ي تانک، دولول، چهارلول، و هر اسلحه اي که داشت،
کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.اوضاع را درست و
دقیق سنجیده بود " 1." در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره ي شناسایی اشتباه
بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد.
حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش شدید بود.رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد.
خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوي عملیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست
بردار نبود.یقین کرده بودند
پاورقی
1 -همیشه تو سخت ترین شرایط، با وجود این که حرص و جوش زیادي می زد براي حفظ جان بچه ها، ولی هیچ
وقت تسلطش را به اوضاع از دست نمی داد و تو همان حال و احوال، بهترین راه را انتخاب می کرد
#قسمت_شصت_و_یکم
که ما یک گروه شناسایی هستیم.به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیکشان نفوذ کرده
باشند.
من درست کنارعبدالحسین دراز کشیده بودم.گفت: «یک خبر از گردان بگیر ببین وضعیت چطوره.»
سینه خیز رفتم تا آخر ستون.سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم " 1 ." بعضی ها بدجوري زخمی شده بودند. همه
هم با خودشان کلنجار می رفتند که صداي ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لاي دندانهاش و
فشار می داد که صداش در نیاید.سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود از لاي
دندانهاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم تو دهانش " 2."
ما بین بچه ها چشمم افتاد به حسین جوانان " 3 ." صحیح وسالم بود. بردمش عقب ستون. آهسته به اش گفتم:
«هوا رو داشته باش که یکوقت صداي ناله کسی در نیاد.»
پرسید:«نمی دونی حاجی برونسی می خواد چکار کنه؟»
با تعجب گفتم:«این که دیگه پرسیدن نداره؛ بر می گردیم.»
«پس عملیات چی می شه؟»
«مرد حسابی!با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خودکشی.»
منتظر سؤال دیگري نماندم. دوباره، به حالت سینه خیز، رفتم
پاورقی
1 -با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می
آمد
2 -فرداي آن شب که برگشته بودیم عقب، دیدم از شدت فشار، رد فرو رفتگی دندانها تو پوست و گوشت دستش
مانده است!
3 -از فرمانده محورهاي لشکر 5 نصر و هم یکی از دستیارهاي شهید برونسی که بعدها مثل فرمانده اش به فوج
آسمانیان پیوست
ادامه دارد...