eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
929 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
88 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی در آن عملیات، تو منطقه ي آزاد شده که مستقر شدیم، به فاصله کمی، دشمن از جناح دیگري پاتک زد، از آن پاتکهاي سنگین و تمام عیار. بچه هایی که آن سمت بودند، تعدادشان شاید به انگشتان دو دست هم نمی رسید. شرایط طوري بود که جناحهاي دیگر را نمی شد خالی کرد و به کمک آنها رفت. عبدالحسین تا فکر نیروي کمکی بکند براي آن جناح، درگیري شدید شد.بچه ها دفاع جانانه اي می کردند، با همان تعداد کم. تو مدت کوتاهی، کار به جاي باریک کشید. حالا بچه ها با نارنجک جلوي دشمن را می گرفتند حتی تو چند مورد، کار به جنگ تن به تن هم رسید. ولی عراقی ها نتوانستند نفوذ کنند.تو شنودي که از بی سیمهاشان داشتیم، فهمیدیم قصد عقب نشینی دارند. فکر می کردند نیروي زیادي از ما روي آن ارتفاع مستقر شده. این درست تو وقتی بود که بالاي آن ارتفاع، فقط دو نفر از بچه ها مانده بودند: بیسیم چی و یک رزمنده ي دیگر. بقیه، یا شهید شده بودند یا مجروح. همان دو نفر، جوري آتش می ریختند که دشمن فکر کرده بود با نیروي زیادي طرف است. وقتی می خواستند عقب نشینی کنند، تو بیسیم می شنیدم که فرمانده شان می گفت:«اگه بیاین عقب همه تون تیرباران می شین.» بیچاره ها از این طرف داد می زدند:«ما تلفاتمون زیاد بوده، دیگه نمی توانیم بند بیاریم.»... اینها را به بچه هاي روي ارتفاع از طریق بیسیم می گفتم. همین باعث می شد بیشتر از قبل مقاومت کنند. به قول عبدالحسین: «خواست خدا بود به همین خاطر آن ارتفاع، به ارتفاع نارنجکی معروف شد که اون ارتفاع حفظ بشه.» آخر کار هم باز خود او همتی کرد. یک گردان نیروي کمکی فرستاد براي آن ارتفاع. فرمانده ي گردان مابین راه شهید شد. نیروها ولی خودشان را به ارتفاع رساندند. ساعتی بعد آن جا هم تثبیت شد. شیرین تر از عسل محمد حسن شعبانی تو عملیات میمک، سر راهمان یک سري ارتفاعات بود. باید از آنها می گذشتیم و آن طرف، توي دشت خاکریز می زدیم. این کار، کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کارآیی سایت موشکی ما بود. از آن جا جواب حمله هاي موشکی دشمن به شهرهامان را خیلی بهتر می توانستیم بدهیم. سه تا تیپ از لشکر پنج نصر مأمور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق (سلام االله علیه) بود، تیپ امام موسی کاظم (سلام االله علیه)، و تیپی که عبدالحسین فرمانده اش بود، تیپ جوادالائمه (سلام االله علیه). کار او از همه مشکل تر بود، باید از روبرو وارد عمل می شد و یک سري ارتفاعات حفره اي و ارتفاعات رملی، و یک ارتفاع تخم مرغی را از دشمن می گرفت. دو تا تیپ هم قرار بود از جناحین عمل کنند. شناسایی هاي سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالاخره شب عملیات رسید و ما، پا گذاشتیم تو میدان. عملیات سخت و نفس گیري بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و مدتی بعد تثبیت کرد. تیپ امام موسی کاظم(سلام االله علیه) هم که جناح راست بود، کارش را با موفقیت تمام کرد.تیپ ما از جناح چپ وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی تثبیت نشد. از همان جناح هم دشمن پاتکهاي سختی زد و خیلی فشار آورد. اگر اشتباه نکنم، درست هفت شبانه روز مقاومت کردیم و جنگیدیم، ولی باز منطقه تثبیت نشد. روز هفتم دیگر نفس بچه ها گرفته شده بود. روحیه مان هم تعریفی نداشت. شرایط طوري بود که از عقب هم نمی شد نیروي کمکی بیاید. تحمل هر لحظه، سخت تر از لحظه ي قبل می شد برامان. آتش دشمن شدیدتر می شد و مقاومت ما ضعیفتر. پاتک آخرش را انگار فقط براي پیروز شدن زده بود. کار داشت به جاي باریکی می کشید. بعضی ها زده بودند به در ناامیدي و پاك داشتند مأیوس می شدند.تو این حال و هوا، یکهو سر و صداي بی سیم بلند شد. صداي عبدالحسین را که شنیدم، روحیه ي دیگري پیدا کردم. با رفیعی کار داشت. همان نزدیکی بود. سریع آمد و گوشی را از دست بیسیم چی قاپید. تو آن سرو صدا و انفجارهاي پی در پی، شروع کرد بلند - بلند حرف زدن. ازلابلاي حرفها، وقتی فهمیدم عبدالحسین می خواهد چکار کند، کم مانده بود ازخوشحالی فریاد بزنم!سریع دویدم مابین بچه ها و تا مقاومتشان بیشتر شود، خبر را به شان دادم. تو آن شرایط سخت، این کار او هزاران بار از عسل شیرین تر بود براي ما. تصمیم گرفته بود یکی از گردانهایش را براي کمک بفرستد، و فرستاد. مهم تر از این قضیه، آمدن خود او بود. بچه ها وقتی او را کنار فرمانده تیپ امام صادق (سلام االله علیه) رفیعی دیدند، روحیه شان از این رو به آن رو شد. پابه پاي بقیه شروع کرد به جنگیدن. تو مدت کوتاهی، ورق به نفع ما برگشت و مدتی بعد، منطقه ي ما هم تثبیت شد.تک ورها سید کاظم حسینی گردان حر، سال شصت و یک تشکیل شد. براي سرو سامان گرفتنش خیلی زحمت کشیدیم. عبدالحیسن تمام هم و غمش را گذاشت تا بالاخره گردان رو آمد. فرماندهی اش هم از همان اول با خود او شد. بعد از شکل گرفتن گردان، بلافاصله رفتیم بستان.آن جا یکسري جلساتی گذاشته شد. بعد از کلی بحث و صحبت ب