eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
877 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
94 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی خاکریز دشمن صدمتر بیشتر فاصله نداریم؟ این جا که نمی شه دیگه بچه ها رو جمع کنیم.» کف دستش را گذاشت رو پیشانی اش. چشمهایش را بست و گفت: «حواس منو ببین! اصلاً یادم نبود کجاییم.»رفتیم تو سنگر فرماندهی.چهار، پنج تا از بچه ها را صدا زد. بنا شد پنج، شش نفري دعاي توسل بخوانیم.وقتی همه جمع شدند، خودش جلوتر از بقیه نشست و خواندن دعا را شروع کرد. واقعاً فراموشم نمی شود آن شب را. سوز صداش، تا اعماق وجود آدم را می سوزاند.از همان اول تا آخر دعا، به شدت گریه کردیم.خیلی با شوربود. آخر دعا به حالت عجز و زاري گفت: «دعا کنید ان شاءاالله این عملیات پیروز بشه که باز دوباره نخوایم، بعد از دو سال، همین جا بمونیم یا خداي نکرده بریم عقب تر.»... آن شب را تا صبح منتظر دستور حمله ماندیم.بعد ازاذان صبح هم خبري نشد. در تمام طول این مدت صداي تیراندازي و درگیري به گوش می رسید. حدود هفت و هشت صبح بود که آقاي غلامپور، از پشت بی سیم با عبدالحسین حرف زد و دستور حمله را داد. قبلش ما یک شناسایی کلی از منطقه کرده بودیم. اسم رمز عملیات را به بچه ها گفتیم.و باهمان اطلاعات کم، زدیم به خط دشمن. از لابلاي نیزارها رفتیم جلو.عجیب بود؛ حتی یک تیر هم به طرف ما شلیک نمی شد!تازه وقتی پا گذاشتیم رو دژ دشمن، دیدیم عراقی ها به سرعت باد و طوفان دارند فرار می کنند.همه مات ومبهوت نگاهشان می کردند. براي همه سؤال شده بود که چرا فرار می کنند؟ گفتم:«به آقا احتمال قوي از دیشب تا حالا تحت فشار روحی بودن، امروز صبح تا ما رو دیدن، دیگه نتونستن طاقت بیارن.» یکدفعه عبدالحسین از گرد راه رسید.در زد:«پسرچرا وایستادین شماها؟! برین دنبالشون، برین.» گویی وضعیت دستمان آمد.پا گذاشتیم به تعقیبشان. تا ایستگاه حسینیه دنبالشان رفتیم و تا جایی که جا داشت، ازشان اسیر گرفتیم و غنائم جنگی. تازه آن جا فهمیدیم کار اصلی را بچه ها تیپ بیست و یک امام رضا (سلام االله علیه)، و نیروهاي دیگر کرده اند.از سمت ایستگاه حسینیه، از کارون رد شده و دشمن را بریده بودند.دشمن هم منطقه ي پادگان حمید از خاك ما را گذاشته و در رفته بود. تو همان حیص و بیص تعقیب عراقی ها، برخوردیم به بیست، سی تا جنازه ي سوخته!از شهداي مظلوم خودمان بودند و از بچه هاي تیپ بیست و یک. فهمیدیم شب قبل، نیروهاي ما تو این منطقه، اولش موفق نبودند. چند تا شهید می دهند که دشمن، وحشیانه جنازه ي مطهر آنها را می ریزد روي هم و آتش می زند! با دیدن آنها، حال عبدالحسین از این رو به آن رو شد. نشست کنار جنازه ها و شروع کرد به خواندن فاتحه.از چشمهاش معلوم بود می خواهد گریه کند، ولی نکرد. می دانستم به ملاحظه ي روحیه ي بچه هاست. شاید اگر به اش یادآوري نمی کردم که باید برویم، به این زودي ها بلند نمی شد. تو ایستگاه حسینیه، گردان را جمع و جور کردیم.براي احیتاط، دست اسیرها را بستیم.غنائم را هم یک جا جمع کردیم. هنوز نفسمان تازه نشده بود که سیدهاشم درچه اي، با عباس شاملو و غلامپور، ازگرد راه رسیدند.سید هاشم، عبدالحسین را بغل کرد و گفت: «چکار کردي آقاي برونسی؟ می گن گردان کولاك کرده!» عباس شاملو پی صحبت او را گرفت. «شما خط قدیمی دب حردان و دژ ناشکستنی عراق رو، بالاخره شکستین...» پیش خودم گفتم:«الانه که عبدالحسین شروع کنه به تعریف کردن که: گردان ما از خط گذشت و چقدر اسیر گرفت و چقدر غنیمت گرفت و چه ها کرد و چه ها نکرد. ولی خلاف حدسم شد. او خنده ي معنی داري کرد و گفت: «نه برادر جان! گردان برونسی خط رو نشکسته. ما وقتی رسیدیم، بچه هاي حزب االله، به حول و قوه ي الهی خط رو شکسته بودن.»به دور و برش اشاره کرد وگفت: «زحمت این ایستگاه حسینیه رو بچه هاي تیپ بیست و یک کشیدن و جاهاي دیگه رو هم لشکر حضرت رسول (صلی االله علیه و آله)، و نیروهاي دیگه آزاد کردن.» درچه اي ماتش برد.انگار مثل بقیه انتظار همچین جوابی را نداشت. ناباورانه گفت: «ولی همه جا صحبت از پیروزي شماست، می گن خیلی گل کاشتین.» عبدالحسین نه برد و نه آورد، رك و پوست کنده گفت:«دروغ می گن! گردان ما کاري نکرده، الان هم همه شون صحیح و سالم این جا هستن، حتی از دماغ یکی شون خون نیومده.» مکث کرد.ادامه داد:«الان هم منتظر دستورم که بگین برو طرف شلمچه.» «آقاي درچه اي لبخند زد.گفت:«شما دیگه تحت فرمان تیپ بیت المقدس هستین، باید با آقاي "کلاه کج" صحبت کنید.» کل گردان رفتیم تو خط جفیر و کوشک، کنار دژ ایران.تو آن منطقه باید پدافند می کردیم و جلوي پاتکهاي دشمن را می گرفتیم. تا ساعت یازده شب، با چند تا فرمانده ي دیگر مشغول بودیم. نیروها را تو سنگرها تقسیم کردیم و قشنگ آرایش دادیم. در این میان، دل و جان همه تو عملیات بیت المقدس بود. اهمیت عملیات این بود که که نوك حمله به طرف شلمچه و خرمشهر می رفت. حدود یازده و نیم شب، عبدالحسین آمد. رفته بود تو جلسه ي تیپ. پیش