زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
چند شبی گذشت و از آوردن جنازه خبري نشد.یک شب عبدالحسین آمد پیشم .گفت:«شهید آهنی به گردن ما حق
داره، با هم خیلی رفیق بودیم.»
حدس زدم باید فکري توي سر باشد.گفتم:«چطور؟»
گفت: «بیا بریم جنازه اش را بیاریم.»
«منطقه خیلی حساسه، باید از خیرش بگذري.»
«حالا سر و گوشی آب می دیم، اگر شد می آریمش.»
گفتم:«آخه می گن موقعیتش خیلی خطرناکه، نمی شه.»
منصرف نشد.مصمم بود که برود.بالاخره هم راهی شد و مرا هم با خودش برد.
اول رفتیم پیش بچه هاي تیپ بیست و یک.درباره ي موضوع صحبت کردیم. آنها هم حرف مرا زدند.
«نمی شه آقاي برونسی، ما چند نفر فرستادیم، دست خالی برگشتن.»
عبدالحسین ولی پاتو یک کفش کرده بود برود.گفتند:«جنازه رو تله کردن، زیرش مین گذاشتن که نشه بهش دست
بزنی.منطقه اش هم بد منطقه اي هست، دقیق تو تیررس دشمنه.»
«حالا ما یک زحمتی می کشیم.اگر تونستیم بیاریم که می آریم، نتونستیم هم که دیگه نتونستیم.»
نمی دانم چه اصراري به این کار داشت، فقط می دانم بدون دلیل دنبال هیچ موضوعی نمی رفت.
آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم، جنازه شهید بزرگوار، آهنی.
مابینمان یک رشته سیم خاردار حایل بود.دراز کشیده بودیم روي زمین. عبدالحسین خواست جلوتر برود، گرفتمش.
«کجا حاجی؟!»
با تعجب نگاهم کرد. گفت:«خوب می رم بیارمش.»
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
این طور وقتها که چشمش به جنازه ي شهدا می افتاد، بی تاب می شد، مخصوصا اگر با آن شهید سابقه ي دوستی
هم داشت.
«این جنازه رو اگر الان دستش بزنی، منفجر می شه.»
نگاهی به زیر جنازه انداخت.ادامه دادم:«قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرها تله کردنش، کافیه به اش دست
بزنی، دوتایی مون می ریم رو هوا، تازه اون وقت اگه زنده بمونیم، سنگر کمین دشمن حسابمون رو می رسه.»
نطقم مؤثر واقع شد.گفت:بچه ها درست می گفتن، کاري نمی شه کرد.»
تو صداش غم شدیدي موج می زد.آهی کشید و سرش را گذاشت روي زمین. به زمزمهگفت:«این رسمش نشد که
خودت تنها بري، ما رو هم بخواه که بیایم.»
این را گفت و شروع کرد به نجوي کردن با شهیدآهنی.از سوز درونش خبر داشتم، و از این که تاچه حد دلتنگ
شهادت است.براي همین زیاد تو پرش نزدم.شش دنگ حواسم را دادم به اطراف.کمی ازش فاصله گرفتم تا سرو
گوشی آب بدهم.موقعیت خطرناکی داشتیم.ولی با خودم می گفتم: «حاجی حق داره!»
درست نمی دانم چقدر گذشت.براي جان او خیلی جوش می زدم. بیشتر از این نمی شد معطل کرد.رفتم کنارش و
همین را به اش گفتم. مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند، به سختی حاضر به
برگشتن شد.
بین راه، ساکت بود و بی حرف.نگاه، صورت و همه ي وجودش را گویی غم گرفته بود.می دانستم رو حساب نیاوردن
جنازه ي شهید آهنی است. گفتم: «چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الان به اجر و ثواب خودش رسیده، حالا شرایط
جوري هست که دیگه نمی شه جنازه رو بیاریم، با حرص و جوش خوردن که کاري درست نمی شه.»
حالت کسی را داشت که به تفکر عمیقی فرو رفته باشد. لبهاش را آهسته از هم برداشت. سنگین و تودار گفت:
«خانواده ي شهید اگر جنازه ي عزیزشون روببینن خیلی بهتره؛ کاش می شد یک جوري می آوردیمش.»
گفتم: «خودت اگر شهید شدي، راضی هس
«من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثري ازش نمونه.»
فهمیدم حواسش نیست چه دارد می گوید.به اصطلاح مچش را گرفتم. گفتم: «پس شما چه جوري براي بقیه می
گویی؟ اگر خداي نکرده شهید شدي، مگر خانواده ي خودت دل ندارن جنازه ات رو ببینن؟»
یکدفعه به خودش آمد. لبخندي زد و گفت: «نه بابا ما که شهید نمی شیم، حالا حالاها هستیم در رکاب حضرت.»دو، سه بار دیگر هم گوشه هایی داده بود درباره ي نحوه ي شهادتش، ولی هر دفعه که بحث می خواست جدي
شود، زود صحبت را عوض می کرد. من اما یقین داشتم که او تاریخ، و حتی محل شهادتش را می داند.
-منظورش وجود مقدس حضرت صاحب الامر(عجل االله تعالی فرجه الشریف) بود
همان طور که یقین داشتم علاقه و ارتباط خاصی با حضرات ائمه (علیهم السلام) دارد.
شب عملیات والفجر مقدماتی، تو نقطه ي رهایی بودیم. پدر عبدالحسین هم براي بدرقه، تا آن جا باهامان آمده بود.
یک عکس یادگاري ازش گرفتیم. عبدالحسین می گفت: «خیلی دوست دارم بابام رو ببرم تو عملیات که شهید
بشه.»
پیرمرد ولی خودش زیاد راضی نبود.دلیلش را که پرسیدم، گفت: «من راه رفتنم، به زوره، خودم دوست دارم بیام،
ولی می دونم سربار بقیه می شم، دو نفر دیگه باید زیر بلغم رو بگیرن.»
به هر حال بنا شد اوبماند و ما برویم. وقتی خاطر جمع شدم نمی آید، حس شوخی ام گل کرد. گوشهاش سنگین
بود. بلند گفتم: «اگه عبدالحسین رفت و شهید شد، چه سفارشی داري؟»
عبدالحسین خودش زد زیر خنده.پدرش ولی اخمها را کشید به هم.گفت: «نه، پسر من شهید نمی شه.»