eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
920 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
89 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی صدام بلند بود.انگشت سبابه اش را گذاشت رو نوك بینی. آهسته گفت: «هیس.» از همان اول حدس زده بودم سري تو کار است، اما چیزي نمی گفت. بالاخره جانشین هم براي خودش تعیین کرد. به اش گفت:«خوب هواي گردان رو داشته باش.» «شما جایی تشریف می برین حاج آقا؟» «جایی می خوام برم، معلوم هم نیست کی برگردم، ولی حد اکثرش تا صبح فرداست.» خداحافظی کرد و رفت.حتی مرا هم توي نم گذاشت! کمی بعد دیدم با یک موتور آمد پیش من. بی هیچ مقدمه اي گفت:«سوار ش بریم.» فکر کردم حتماً شوخی می کند. گفتم:«کجا به سلامتی؟» گفت: «کاریت نباشه، تو فقط بشین ترك موتور.» هیچ اثري از شوخی تو چهره اش نبود، کاملاً جدي و مصمم. گفتم: خطمون این جاست، کارمون این جاست، کجا بریم؟!» «همه چی الحمداالله خاطر جمع شده، سوار شو بریم.» نگاهم بزرگ شده بود.عبدالحسین کسی نبود که تو هیچ شرایطی گردانش را تنها بگذارد .پرسیدم:«آخه خبري هست؟» با ناراحتی گفت: «تو چکار داري به این حرفها؟ سوار شو دیگه.» خواه ناخواه سوار شدم. تا یک مسیري رفتیم. دقیقاً یادم نیست کجا بود که موتور را نگه داشت. گفت: «بپر پایین.» پیاده شدم. موتور را گوشه اي گذاشت و خودش هم آمد. تو تاریکی شب، به یک سنگر بزرگ اشاره کرد و گفت: «بیا بریم اون جا تجهیزات بگیریم.» کلمه ي تجهیزات، معمولاً با رفتن تو عملیات همراه می شد. مثل شوك زده ها گفتم: «تجهیزات؟!» دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند. «بله، تجهیزات.» گفتم: «می خواي چکار کنی حاجی؟» گفت: «امشب قراره به امید خدا و چهارده معصوم (علیهم السلام)، کار عملیات رو یکسره کنن و قال قضیه ي خرمشهر کنده بشه.» «خوب این چه ربطی داره به ما؟» «ربطش اینه که ما هم می خوایم به عنایت الهی تو این عملیات شرکت کنیم.» انتظار هر چیزي را داشتم غیر از این یکی. به اعتراض گفتم: «ناسلامتی شما فرمانده ي گردان حر هستی، خط تحویل گردان دادن، اون هم خط حساسی که نزدیک دشمنه و هر آن امکان پاتکش هست؛ نیرو مشکلات داره، هزار و یک مسأله داره، فردا نمی تونیم جواب بدیم، این اصلاً شرعی نیست!» به قول معروف کاسه ي داغتر ازآش شده بودم.خنده اي کرد و گفت: «تو چکار به این حرفهاش داري سید جان؟ کی می گه شرعی نیست، گردان ما منظم و مرتب تو خط مستقر شده و فرمانده هم بالا سرشونه، همه رو هم توجیه کردیم و فقط من و شما اومدیم این جا که اگر توفیقی شد تو عملیات آزادي خرمشهر باشیم.» مسأله به این سادگی ها برام حل نمی شد.هر طور بود دنبالش رفتم. تجهیزات که گرفتیم، نفسی تازه کرد و گفت: «خوب، حالا باید آقاي آهنی" رو پیدا کنیم.» با این که ناراحت بودم، ولی لام تا کام حرف نزدم. باز دنبالش رفتم. آهنی را زود پیدا کردیم. فرمانده ي یکی از گردانهایی بود که می خواستند تو عملیات شرکت کنند. عبدالحسین باهاش هماهنگی کرد و گفت: «دوتا نیروي (تک ور) به گردان شما اضافه شد.» منظور او، من و خودش بودیم. آهنی خندید و گفت: «مگه می گذارم شما تک ورباشی حاج آقا، باید بیاور دست خودم که امشب به کمکت احتیاج دارم.» عبدالحسین گفت: «اذیتمون نکن حاجی، من آرزو داشتم تو این عملیات مثل یک رزمنده معمولی بجنگم.» آهنی به این سادگی ها دست بر دار نبود.خیلی پیله کرد به عبدالحسین، بیفایده.دست آخر گفت:«حداقل بیا راهنماییمون کن،فرمانده ي یکی از گردانهاي تیپ بیست و یک امام رضا(سلام االله علیه) که چند شب بعد، به درجه رفیع شهادت نائل آمد -تک تیر انداز حاج آقا.» گفت:«من دوست دارم تو تاریخ زندگیم ثبت بشه که در آزادي خرمشهر، به عنوان یک رزمنده ي ساده سهمی داشتم.» بالاخره هم قبول نکرد.بعد از هماهنگی لازم، از آهنی جدا شدیم. داشت می رفت قاطی نیروهاي دیگر بشود، دستش را گرفتم. «یک لحظه صبر کن آقاي برونسی، کارت دارم.» ایستاد. گفت: «بفرما.» «اگر تو این عملیات توفیق شهادت نصیب ما شد، وضعیت گردان چطور می شه؟ شما به هیچ کس نگفتی که ما کجا می ریم؟» گفت: «تو خاطر جمع باش، من به اونهایی که لازم بوده، سپردم.» انگار نگرانی را تو نگاهم دید. تا خیالم راحت تر بشود، ادامه داد: «تو که خوب می دونی سید، من هیچ وقت بدون دستور مافوق کاري نمی کنم.»