🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
@shahidaghaabdoullahi
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
🥀خادم الشهدا🥀:
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_چهل_و_هشتم
همه نگاش می کردند،مخصوصاً من که قلبم تندتر از قبل می زد.از تسلّط بیان و معلومات بالاي حاجی خبر داشتم.
ولی تا حالا تو همچین جلسه اي سابقه ي صحبت ازش نداشتم.با خودم گفتم: «حالا حاجی چی می خواد بگه تو
این جمع؟»
بعد از گفتن مقدمات، مکثی کرد و بعد، اصل حرفش شروع شد:
«روقضایاي تاکتیکی، به اندازه ي کافی بحث شد، البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه.من می خوام با اجازه ي
شما، بزنم تو یک کانال دیگه. می خوام بگم خیلی غرور ما رو نگیره!»
این را گفت و زد به جنگهاي صدر اسلام، جنگ احد.از غروري که باعث شکست نیروهاي اسلام شد، حرف زد.ادامه
داد:«حالا هم تاکتیک و این حرفها خیلی نباید ما رو مغرور کنه.نگید عراق تانک داره ما هم داریم. نگید عراق توپ
داره ما هم داریم؛ اول جنگ رویادتون می آد؟ ما چی داشتیم، اون چی داشت؟ یادتون هست چطوري پدرش رو در
آوردیم.متأسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقتها خوردیم. من نمی خوام بگم بحثهاي تاکتیکی به درد نمی
خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید فراموش بشه، از این که اصلاً پایه و اساس و زیر
بناي جنگ ما به خاطر چی هست.»
همه میخ او شده بودند.او هم هر لحظه گرمتر می شد.خیلی جالب شروع کرد به مقایسه ي سپاه امام حسین (سلام
االله علیه)، و سپاه یزید.زد به صحراي کربلا و بعد هم به گودي قتلگاه.
جو جلسه یکدفعه از این رو به آن رو شد.تو ظرف چند ثانیه صداي گریه از هر طرف بلند شد.همه بدون استثناء
گریه می کردند، آن هم چه گریه اي! حاجی هنوز داشت حرف می زد.صداش بلند شده بود.
«ما هرچه داریم اینهاست، اسلحه و وسیله درسته که باید باشه، ولی
اون کسی که می خواد بچکاند ماشه ي آرپی چی رو، اول باید قلبش ازعشق امام حس
#قسمت_چهل_و_دوم
بالاخره صحبتش تمام شد.حال همه، حال دیگري شده بود.جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد آمد
پیش حاجی.گرفتش تو بغل و صورتش را بوسید.چشمهاش اززور گریه سرخ شده بود.با صداي بغض آلودش گفت:
«حاج آقا هرچی شما بگی درباره ي تیپ خودت، من دربست همون کارو می کنم.»
کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرایی را گرفت، فرمانده ي تیپ یکش بود، آمد دستش را گذاشت تو دست حاجی.به
اش گفت:«شما با تیپ یک، از این لحظه در اختیار آقاي برونسی هستی، هرچی ایشون گفت مو به مو انجام می
دي.»
بعد دستش را ول کرد. ادامه داد:«این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه ي رده هاي پایین تر هم بگین.»
از آن به بعد هر وقت تو لشگر هفتاد و هفت کاري داشتیم، عجیب تحویلمان می گرفتند.اول از همه می
گفتند:«حاجی چطوره؟»
وقتی هم می خواستیم بیاییم، می گفتند:«حاجی برونسی رو حتماً سلام برسونید.»
سخنرانی اجباري
مجید اخوان
هفته اي یکی ، دوبار تو صبحگاه سخنرانی می کرد.یک بار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش.گفت: «امروز
بیا صحبت کن براي بچه ها.»
لحنش مثل نگاهش جدي بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه ي این جور کارها را نداشتم.
متواضعانه گفتم: «حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.»
لحنش جدي تر شد: «بري صحبت کنی بلد می شی.»
شروع کردم به اصرار، که نروم.آخرش ناراحت شد. گفت: «من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت
می کنم، شماها که محصل هستین و درس خوانده، از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت داره!»
سرم را انداختم پایین.حاجی راه افتاد.در حال رفتن گفت:«برو، برو خودت رو آماده کن که بیاي صحبت کنی.»...
ادامه دارد...
کپی با ذکر منبع
#شهیداصلانی
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#زهرامحسنی_فر
#امام_زمان
#شهید_علی_آقاعبداللهی
@shahidaghaabdoullahi