*⚘﷽⚘
#قسمت_20
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدیدند،میگفتند"تو ک میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری....
بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات ...
با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.....
انها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت...
از وقتی ترکش ب قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.....
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند....
همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری ک اگر ب توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد،رزمنده های خودمان را میزد.....
ایوب طاقت نمی اورد،از فرمانده اجازه میگیرد ک با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد ...
چند نفری را میرساند و بر میگردد.
به مجروحی کمک میکند تا از روی زمین بلند شود .....
خمپاره کنارشان منفجر میشود....
ترکش ها سرِ آن مجروح را میبرد و بازوی ایوب را.....
موج انفجار چنان ایوب را روی زمین میکوبد ک اشهدش را میگوید....
سرش گیج میرود و نمیتواند بلند شود ....
کسی را میبیند ک نزدیکش میشود....
میگوید بلند شو....
و دستش را میگیرد و بلندش میکند...
ایوب بازویش را ک ب یک پوست اویزان شده بود ،بین کش شلوار کردیش میگذارد و تا خاکریز میرود....
میگفت.....
من از بازمانده های هویزه هستم
این را هر بار میگفت ،صدایش میگرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد.......
دکترها میگفتند سردرد های ایوب برای ان سه تا ترکشی است ک توی سرش جا خوش کرده اند.....
از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را میپوشاند....
برای انکه ارام شود سیگار میکشید....
روز خواستگاری گفتم ک از سیگار بدم می اید،قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود ،سیگار را هم بگذارد کنار....
دکتر ها موقع عمل به جای سه تا ،پنج تا ترکش دیدند ک ب قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند....
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد....
وقتی عمل تمام شد،دکتر با ذوق دور ایوب تازه ب هوش امده میچرخید...
عددهایی را با دست نشانش میداد و ایوب ک درست میگفت،دکتر بیشتر خوشحال میشد......
خانه پدری ایوب بودیم ک برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم ....
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود......
نگاهش میکردم .....منتظر بودم با هر نفسی ک میکشد ،سینه اش بالا و پایین برود ....
تکان نمیخورد.....
ترسیدم.....
صورتم را جلوی دهانش گرفتم....
گرمایی احساس نکردم....
کیفم را تکان دادم ،ایینه کوچکی بیرون افتاد ....
جلوی دهانش گرفتم....
ایینه بخار نکرد...
برای لحظاتی فکر کردم مردی را ک حالا همه زندگیم شده است
مرد من....
تکیه گاهم....
از دستش داده ام......
بعد ها فهمیدم از حال رفتنش ،یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است....
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد....
حس میکردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند
"عاقبت راهی ک انتخاب کرده ای،خیر است"
#ادامه_دارد...
@shahidaghaabdoullahi