eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
912 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ نیت کرده بودیم ک اگر خدا ب اندازه یک تیم فوتبال هم ب ما پسر داد،اول اسم.همه را محمد بگذاریم.... گفتم بگذاریم محمد حسین؛ ب خاطر خوابم.....اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد.... چند سال بعد ک هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است.... مامان و اقاجون کنارم بودند،اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمیکرد .... روزها با گریه مینشستم،شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم ،ولی باز هم روز ب نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.... تلفن میزد همین ک صدایش را شنیدم،بغض گلویم راگرفت.... "سلام ایوب" ذوق کرد....گفت "صدایت را ک میشنوم،انگار همه دنیا را ب من داده اند" زدم زیر گریه..... "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟" -میدانی چند روز است از هم دوریم؟من حساب دقیقش را دارم؛دقیقا بیست و پنج روز.... حرفی نزدم... صدای گریه ام را میشنید... -شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از ان است ک تو فکرش را میکنی.... تو فکر میکنی من.الان کجا هستم؟ با گریه گفتم "خب معلومه،تو انگلستانی ،من تهران.....خیلی از هم دوریم ایوب... -نه شهلا ،مگر همان ماهی ک بالای سر تو است بالای سر من نیست؟همان خورشید،اینجا هم هست.....هوا،همان هوا و زمین،همان زمین است.... اگر اینطوری فکر کنی،خیالت راحت تر میشود....بیا شهلا از این ب بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم....خب؟ تا یازده شب را هر ب هر ضرب و زوری گذراندم.... شب رفتم پشت بام و ایستادم ب تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.... زمین برایم یک توپ گرد  کوچک شده بود ک میتوانستم با نگاه ب ماه از روی ان بگذرم و برسم ب ایوبم.... ب مَردم.... نامه اش ازانگلیس رسید  "خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.... همسر عزیزم شرمنده ک در این وضع در کنارت نیستم .... تو خوب میدانی ک نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم....خیلی نگران حالت هستم....من را از خودت بی خبر نگذار... امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد....گفته بودی از زایمان میترسی...نگران نباش،فقط ب این فکر کن ک موجودی زنده از تو متولد میشود....." بعد از دو ماه ایوب برگشت.... از ریز و درشت اتفاقاتی ک برایش افتاده بود ،تعریف میکرد... میگفت"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی ،همیشه کنارم باشی....توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم..... تکیه داد ب پشتی  -شهلا......؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست ،هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم -چشمم روشن!!......کدام خانم ها؟ -خانم های اینجا و انجا ک بودم..... خنده ام گرفت..... @shahidaghaabdoullahi