*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_33
ایوب ب همه محبت میکرد....
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند با پسر ها فرق دارد...
بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت....
هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید
-بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود
-من یک بچه دارم و دوتا پسر.....
هدی از مدرسه امده بود...
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ...
ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
-نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا....
و هدی را گرفت توی بغلش...
مقنعه را از سرش برداشت....
چند تار موی افتاد روی صورت هدی ...
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد....
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم"
موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود....
ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند....
با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند.....
فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه ....
گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد...
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi