*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_36
نتایج دانشگاه ک اعلام شد ،ایوب بستری بود ...
روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان....
زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی ایوب...
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت....
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند....
انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد....
با ایوب هم دانشگاهی شدم....
او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم....
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟درست است؟"
چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟"
-نه خانم،بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند ....
مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا
من هم کنجکاو شدم ....
اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم ....
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست ک اقای بلندی این طور از او تعریف میکند...
کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد.
اخم کردم"باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من.بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟"
خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر ب فکر عیالش است ک من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و ب هم سلام کردند...از خجالت سرخ شدم...
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند،از حال و روزش خبر داشتند ....
میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست....
وقتی نامه می امد برای استاد ک "ب خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" میگذاشتند بی اجازه ،کلاس را ترک کنم....
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند...
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم....
چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم....
دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند
پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه"
اشکم را پاک کردم...
لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه....
خانم پشت میز گوشی،را گذاشت...
لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید"
همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت
"""مریض شما فوت شد"""
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi