*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_39
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم ک مخصوص جانبازان نبود....
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت ک بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند....
ایوب با کسی اشنا نبود...
میفهمید با انها فرق دارد...
میدید ک وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند....
کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود....
از صبح کنارش مینشستم تا عصر.....
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم....
بچه ها هم خانه تنها بودند ....
میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید
"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم....
نمیخواستم کسی را ک برایم بزرگ بود....
عقایدش را دوست داشتم ......
مرد زندگیم بود.......
پدر بچه هایم بود ......
را در این حال ببینم..
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم...
یک بار ب بهانه ی دستشویی رفتن....
یک بار ب بهانه ی پرستاری ک با ایوب کار داشت و صدایش میکرد...
اما این بار شش دانگ حواسش ب من بود.....
با هر قدم او هم دنبالم می امد...
تمام حرکاتم را زیر نظر داشت ....
نگهبان در را نگاه کردم...
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند....
چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در ...
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد ...
او هم داشت میدوید....
"شهلا .......شهلا........تو را ب خدا......."
بغضم ترکید....
اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم ک چطور از بیماران عبور میکنم.....
نگهبان در را باز کرد....
ایوب هنوز میدوید...
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او ب من ،از در بیرون بروم.....
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi