eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
929 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
88 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد" با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ...... شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند..... مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من...... وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند .... ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.... ایوب آه کشید و آرام گفت....... "خدا صدام را لعنت کند" بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم...... توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم...... دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود...... اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود....... انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد...... حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها...... دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.... چاره اش این بود ک بنیاد  چند سرباز با امبولانس بفرستد..... تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند "اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید" فریاد زدم...... "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید..... _"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار امبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی ب فکر درمان او نیست" بغض گلویم را گرفته بود...... چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد  و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.... ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود..... وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.... لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...." کمی فکر کرد و خندید..... "من میگویم زن یک  حاجی بازاری  پولدار شو....." خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد.... شوخی تلخی کرده بود ..... هیچ کس را نمیتوانستم  ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم..... فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم...... با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟" خندید....... "خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است.... چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...." -بس کن دیگر ایوب -بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود.... -تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی  ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........"تو نمیروی"...... نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم..... سرش را تکان داد.... "حالا تو هی ب شوخی بگیر....ببین من کی بهت  گفتم... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi