eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
911 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*⚘﷽⚘ 🌹 نخیر مال خودشان نیست،رنگشان میکنند.... -خب،تو چرا نمیکنی؟ -چون خرج داره حاج اقا...... فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم..... خیلی خوشش امد گفت"قشنگ شدی،ولی نمی،ارزد..شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم...... چیزی نگذشت ک.ثبت نام کرد برود جبهه.... -کجا ب سلامتی؟ -میروم منطقه... -بااین حال و روزت؟اخه تو چه ب درده جبهه میخوری؟با این دست های بسته...... -سر برانکارد رو ک میتونم بگیرم..... از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که ب چیز با ارزشی تری دل بسته است... و اگر راهی پیدا کند تا ب ان برسد نباید مانعش بشوم..... موقع ب دنیا امدن محمد حسین ،اقاجون و مامان،من را بردند بیمارستان.... محمد حسین ک ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت ...دکتر گچ گرفت و خوب شد... دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند ک اگر امکانش را داریم ،برای قلب ایوب برویم خارج....ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود...خرج عمل قلب خیلی زیادبود... انقدر ک اگر همه زندگیمان را میفروختیم،باز هم کم می اوردیم..... اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد،بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد،ایوب قبول نکرد.... گفت وقتی میخواستم جبهه بروم،امضا ندادم.... برای نماز جمعه هایی ک رفتم هم همینطور .....وقتی توی هویزه و خرمشهر هم محاصره بودید ،هیچ کداممان تعهد نداده بودیم ک مقاومت کنیم......"با اراده خودمان ایستادیم...فرم را نگاه کردم،از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا تعهد میگرفت..... خانه و زندگی را فروختیم....این بار برای عمل دستش،من و محمد حسین هم همراهش رفتیم... توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام  گفت"این ها خواهر برادرند" ب زن و مردی اشاره کرد ک نزدیک میشدند...ب هم سلام کردیم... -بنده های خدا زبان بلد نیستند....خواهرش ناراحتی قلبی دارد...خلاصه تا انگلیس همسفریم.... ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.... برایش فرقی،نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب همین ک از پله های هواپیما پایین امدیم گفت"شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی.....خودت را کنترل کن...." لبخند زد -من که گیج میشوم ،وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟جلویم خانم های انچنانی....و پایین پایم ،مجله های انچنانی...... ... @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🌹 روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم.... با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک.پرده زدیم... فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم... ساختمان پر از ایرانی هایی بود ک هرکدام ب علتی انجا بودند همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.... ایوب امد. نزدیک من و گفت"من این جوری،نمیخواهم شهلا.....دلم میخواهد پیش شما باشم......" -خب من هم نمیخواهم،ولی رویم نمیشود.....اخه چه بگوییم؟؟ ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند..... چند روز قبل از عمل  دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند ناگهان در زدند..... ایوب پشت در بود..... با سر و صورت کبود و خونی.... جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" اوردمش داخل خانه.... "هیچی،کتک خوردم.... هول کردم "از کی؟کجا؟" -توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم..... استینش را بالا زدم -فقط همین؟ پلک هایش را از درد ب هم فشار میداد -خب قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید...... دستش کبود شده بود گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی..... ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد  دوربین عکاسیش را برداشت.... من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم...توی راه بستنی خریدیم؛تنها خوراکی بود ک میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود..... منافق ها توی خیابان بودند... چند قدمی مسیرمان با مسیر  راهپیمایی انها یکی میشد....رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم ،ما را ک دیدند بلند تر شعار دادند.... شیطنت ایوب گل کرد دوربین را بالا گرفت ک مثلا عکس بگیرد،چند نفر امدند ک دوربینش را بگیرند.....ایوب واقعا هیچ عکسی،نیانداخته بود..... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 وقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنبال  درمان فکش تا بعد برود جبهه... دوباره عملش کردند... از اتاق عمل ک امد صورتش باد کرده بود....دور سر و صورتش را باند.پیچی کرده بودند... گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت -حالا کجاست -فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد... رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش،از طبقه پایین می امد  تا رسیدم گفت؛خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد -زحمت کشیدید اقا اشک هایش را پاک کردم -بابا ایوب خیلی سلام رساند ....بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند...اگر می امدی انها را بیدار میکردی صدای ایوب از پشت سرم امد  -سلام بابا برگشتم ...ایوب ب نرده ها تکیه زده بود و از پله ها ب زحمت پایین می امد... صدای نگهبان بلند شد... -اقا کجاا؟؟ محمد حسین خیره شد ب سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود ... محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد... ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد  -بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این.همه.پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟ محمد حسین بلند بلندگریه میکرد.... نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ... رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود از اموزش و پرورش برای ایوب نامه امده بود ک باید برگردی سر شغلت یا بابت اینکه این مدت نیامده ای،پنجاه هزار تومان خسارت بدهی پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود  گفتم بالاخره چه کار میکنی؟ -برمیگردم سر همان معلمی ...اما نه توی شهر...میرویم روستا اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن..روستایی ک با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.... ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه.... یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم چند روزی بود از او خبری نداشتیم ..... تنهایی و بی هم زبانی  دلتنگیم را بیشتر میکرد ،هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم... از صدای مارشی،ک تلویزیون پخش،میکردم  معلوم بود عملیات شده شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد" شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام...نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیاااااال"گفتن ایوب ب خودم امدم.... تمام بدنش باندپیچی بود... حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند... -چی شده ایوب؟کجایت زخمی شده؟ -میدانستم هول میکنی،داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد گفتم خبرش ب تو برسدنگران میشوی،از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم....پیش تو ...شیمیایی شده بود...با گاز خردل...مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت .... توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند  و موقتا نابینا شده بود..... پوستش تاول داشت....و سخت نفس میکشید ....گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت نداردو هر احظه ممکن است نفسش بند بیاید.....برای ایوب فرقی نمیکرد.... و رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋ زندگینامه 🌹 تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆 @shahidaghaabdoullahi
سلام دوستان امیدوارم حال دلتون خوب باشه ☺️ عذر خواهی میکنم بابت اینکه دو روز پارت نزاشتم ایشالله جبران میکنم یاعلی 🖐
⛅️ |° 💚°° ♥️ (ع) فرمودند:♥️ 🍃 دعا سپر و حفاظ مؤمن است. تو هر وقت دری را زیاد بکوبی بالأخره به روی تو باز خواهد شد....🕊☘ ...💐 اصول کافی ، جلد ٤ ، صفحه ٢١٤💐... @shahidaghaabdoullahi
✨♥️ تو که میدونی من کی‌ام؛ من همان اهلِ گناهم، که شدم اهلِ نماز من همانم که به دستانِ تو تعمیر شدم.. :)✨ @shahidaghaabdoullahi
📣💜📣💜📣💜📣💜📣💜📣 🔸کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: "موجودى كافى نميباشد!". امكان نداشت، خودم می دونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم. 🔹از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: "رمز نامعتبراست 🔸اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت: آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟ فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...😱 🔹در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛ "پول نقد همراهتون هست"؟🤔😞😲 🔸خدايا...ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادت هايى كه كرديم ، دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ... 🌸🌷 🔹نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم: مگر می‌شود؟ اين همه اعمالى كه فكر مي كرديم نيک هستند و انجام داديم چه شد؟ 🔸جواب بدهند: اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت!😱 كنار «بخل»😭 كنار «حسد»😭 كنار «ريا»😭 كنار «بى اعتمادى به خدا»😭 «کنار کینه»😭 كنار « تکبر و دنيا دوستى» کنار ..............😭 🔹نكند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده اى؟ و ما كيسه‌هایمان تهى باشد و دستانمان خالى... .😭😭 🔺خدايا ! در این روزهای پایانی بهاراز تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان میشود به تو پناه میبریم🙏 التماس دعای فرج 🙏🏻...🌹🌹
✨﷽✨ ✳️ من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند! ✍سرایدار مدرسه‌‌ای که شهید عباس بابایی در آن درس می‌خواند می‌گوید: کمردرد داشتم و نمی‌توانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون می‌کردند، خیلی اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد. آن شب همه‌اش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاس‌ها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمی‌آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک‌راست رفت سراغ جارو و خاک‌انداز. شناختمش. از بچه‌های مدرسه‌ی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را می‌کنی؟» گفت: «من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند.» 📚 برگرفته از کتاب «ظرافت‌های اخلاقی شهدا» ✅‌‌کانال استاد قرائتی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨ ✳️ من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند! ✍سرایدار مدرسه‌‌ای که شهید عباس بابایی در آن درس می‌خواند می‌گوید: کمردرد داشتم و نمی‌توانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون می‌کردند، خیلی اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد. آن شب همه‌اش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاس‌ها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمی‌آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک‌راست رفت سراغ جارو و خاک‌انداز. شناختمش. از بچه‌های مدرسه‌ی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را می‌کنی؟» گفت: «من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند.» 📚 برگرفته از کتاب «ظرافت‌های اخلاقی شهدا» ✅‌‌کانال استاد قرائتی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ @shahidaghaabdoullahi