•{ #مذهبـے 🌙
•{ #استوری🌱
جنگــ نرم صـــدا نداره فقط وقتی متوجه میشے کـ رفیقت دیگـ نه مسجد میاد نه هیئت.....😔👊🏻
@shahidaghaabdoullahi
#یااباعبدالله♥️📿
تاکهچشممبهدرِخانھاتافتادحسین،
خانھآبادشدمخانھاتآبادحسین..."
@shahidaghaabdoullahi
#نه_عبا_میخواهم_نه_آن_آبرو❗️
🍃آیت الله فاطمی نیا : روزی با پدر میخواستيم برويم به یک مجلس مهم.. وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند! گفتم عبايتان كجاست؟! گفتند مادرتان خوابيده بود و عبا را رويشان کشیده بودم!
🍃به ايشان گفتم: ولی بدون عبا رفتن آبرو_ريزی است!! ايشان گفتند: اگر آبروی من در گروی آن عباست و برداشتن آن عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است، نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را..!
#دلتنگی_شهدایی 😔💔
🌱حسرتم گر عاقبت
بر ديدنت منجر شود
مي نشينم تا قيامت
آہ حسرت مي كشم...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
🔴 حکم اعدام برای جاسوس سیا و موساد که اطلاعات تردد شهید قاسم سلیمانی را جمعآوری میکرد
🔻 بنا به اعلام سخنگوی قوه قضائیه جمهوری اسلامی ایران، جاسوس موسوم به «محمود کاظمی مجد» که با سرویس موساد و سیا همزمان در ارتباط بود، به جرم جمعآوری اطلاعات از منابع نظامی بهویژه سپاه قدس و همچنین تلاش جهت شناسایی محلهای تردد شهید حاج قاسم سلیمانی، به اعدام محکوم شده است.
🔺 این حکم به تأیید دیوانعالی رسیده و بهزودی اجرا خواهد شد.
@shahidaghaabdoullahi
دلم هوای تو دارد.....
داداش علی هوامون رو داشته باش
تو از اون بالا بهتر از احوال ما با خبری! 💔 🖤 💔 🖤 💔 🖤 💔 🖤 💔 🖤
برایم همین بس که می بینی!
@shahidaghaabdoullahi
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
✅باهم رفتیم قم، جلو ضریح بهم گفت احمد؛ آدم باید زرنگ باشه، ما از تهران اومدیم زیارت، باید یه هدیه بگ
امروز سالگرده شهادت شهید دانشگره...
حاجتی اگه دارین ازش بخواین
عباس حاجت خیلیارو داده...
منتظرچی هستی؟
از خودش بخواه...
التماس دعا
💖🕊🕊💖🕊🕊💖
هدایت شده از گسترده شهید ابراهیم هادی
°•♡﷽♡•°
^←ادمیناشخاص😍
^←مدیࢪشآس😌♥️
^←متناشڪہدیگہنگوحلواس😁💪
﴿ﭐلحسین﴾؏...❥
═════════════════
https://eitaa.com/joinchat/2179530777Cea2b159591
═════๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑═════
|♥️|والیپࢪ^
|♥️|تڪستڪوتاه^
|♥️|بیو^
|♥️|پࢪوفایݪوعڪسمذهبۍ^
|♥️|استوࢪے^
↬عشقـِ♥️|تو
بہدُنیـ🌍ـانمیدَمحسینجانم...
👣ڪࢪبلاتباپاےِپیادهـدنیامـღـہ
﴿ﭐلحسین﴾؏...❥
═════════════════
https://eitaa.com/joinchat/2179530777Cea2b159591
═════๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑═════
ࢪفیقشهیدڪانالمونھ♥️🕊⇩⇩
#شهیدبابڪنوࢪےهࢪیس♡
﴿ﭐلحسین﴾؏...❥
═════════════════
https://eitaa.com/joinchat/2179530777Cea2b159591
═════๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑═════
هدایت شده از گسترده شهید ابراهیم هادی
سلاممااصلااهلتعریفزیادینیستیم
کهبگیمواییییچهکانالیو......😂😍
ماباواقعیتداریمروبروتونمیکنیم😌
ڪانالمونپراز⇦
#چالشایجذاب🙊🦋
#پروفایلاےتووووپ🌿
#متنایبامزهطور🌵😁
#سࢪوࢪمونمڪھامامحسینھ😍
پشیموننمیشیناعشقجانآ😌💙
حتمایهسربزنین⇩
دعوتشده#خوشتیپاسمونیهستین💚
﴿شهیدبابڪنوࢪیهࢪیس﴾
﴿ﭐلحسین﴾؏...❥
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
سلام عزیزان وقتتون بخير
برای شفای بیمار بد حال ختم صلوات داریم تا جمعه وقت داره ممنون میشم شرکت کنید ایشالله حاجت روا شید ☺️
اعلام. تعداد صلوات فرستاده شده
@pelake27
✍ امير المؤمنين (علیه السلام) فرمودند:
🌱 شيعيان مرا به دو خصلت امتحان كنيد كه اگر داراي اين دو خصلت بودند ، شيعه اند :
💥اهمّيّت به نماز در اوّل وقت و دستگيري برادران ديني خود با مال، اگر اين دو در آنها نبود، پس از ما دورند، دورند و دورند!
📚 جامع الاخبار، ص ۳۵
@shahidaghaabdoullahi
بازی بــَدی بود
چـشم گذاشتم و رفتی
بعد آن روز
پیدایت نکردم ..
🌹شادی روح شهدا صلوات🌹
#دردانه_شهید
#امیرحسین
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ایتالیایی(مهدی آنیلی)
نمیتونم ثروتشو وصف کنم باید خودتون فیلمو ببینید...
تامیتونین نشر بدین
خیلیانمیشناسنش
خیلی گمنامه...
فیلم فشرده شده
التماس دعا
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_31
برای روزنامه مقاله مینوشت....
با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت ب نوشته اش بدهم....
روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم ب جمعشان اضافه شد....
با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن.کند....
دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش.....در راهم پشت سرش قفل میکرد....
صدای جیغ و کریه بچه ها بلند میشد....
اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در ک ارام شوند....
یک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم ک سینی چای را ب ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند میپریدند توی اتاق ایوب....
بعد از امتحان هایش تلافی کرد....ایینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت....
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند....ب رکاب زدن....
هر سه را تشویق میکردیم ک دلخور نشوند....
هدی،تا چند قدم مانده ب خط پایان اول بود......
وقتی توی ایینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین....
ایوب تا شب ب غرغرهای هدی گوش میداد ک یکبند میگفت "چرا ایینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد......
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم ...سفارش هدی و محمد حسن را ب حسین کردمو غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم......
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند...
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند....
با توپ زده بودند ب قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند....
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟"
روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم
ببینم ک فردا هم ک باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید....
سرش را تکان داد
"چشم"
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_32
فردا عصر ک رسیدم خانه بوی غذا می امد...
در را باز کردم
هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود
گفتم "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را ب دو طرف تکان داد
-نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود،عوضش کردم...
هدی را هم بردم حمام....
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم....
در قابلمه را باز کردم
بخار غذا خورد توی صورتم
بوی خوبی داشت
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو ب هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی...
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم....
اشک توی چشم هایم جمع شد...
قدش ب زحمت ب گازمیرسید...
پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود.....
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد
"هیچ چیز انقدر ارزش ندارد ک ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد....
توی فامیل پیچیده بود ک ربابه خانم و تیمور خان ،دختر شوهر نداده اند ...
انگار خودشان شوهر کرده اند،بس ک با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را میکردند....
اوایل ک بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند...
تاکسی اقاجون میشد اتاق ریکاوری،لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه....
گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد....
اقاجون میدوید دنبالش ،بغلش میکرد و بر میگرداند توی ماشین.....
مامان با اینکه وسواس داشت ،اما ب ایوب فشار نمی اورد....
یک بار ک حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش،گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان ...
ظرف های چینی را شکسته بود ....
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود ....
مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد....
حالا ایوب خودش را ب اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند...
تا میفهمید ب چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد...
بیست سال از عمر یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود...
بدون انکه ب مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی ک ب پایش بخورد پیدا نمیکند ...
تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید....
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_33
ایوب ب همه محبت میکرد....
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند با پسر ها فرق دارد...
بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت....
هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید
-بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود
-من یک بچه دارم و دوتا پسر.....
هدی از مدرسه امده بود...
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ...
ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
-نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا....
و هدی را گرفت توی بغلش...
مقنعه را از سرش برداشت....
چند تار موی افتاد روی صورت هدی ...
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد....
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم"
موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود....
ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند....
با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند.....
فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه ....
گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد...
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi