eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
911 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴حاج قاسم سلیمانی: آقای ترامپ قمار باز ، بدان آنجا که فکر نمیکنی ما در نزدیکی شما هستیم، جمهوری اسلامی نمیخواهد! سپاه نمیخواهد! من حریف شما هستم. ✅آری خون حاج قاسم سلیمانی حریف شمابود... واژه شناسی کلام حاج قاسم: ۱_من حریف شما هستم. ۲_آقای ترامپ قمار باز. ۳_بیا ما منتظریم. ۴_ما ملت شهادتیم. به درستی که حاج قاسم بزرگترین دشمن وحریف را طلبید و ترامپ نیز قمار بسیار سنگینی کرد و با اقدام به شهادت حاج قاسم سلیمانی که مرد میدان شهادت بود گور خود و آمریکا را کند. ▪️شاید بگویید غُلُو است،اما نه! دنیای ما بر مدار سنتهایی میچرخد، داغی که شهادت حاج قاسم بر دل آزادگان جهان گذاشت هیچ چیزی نگذاشت،سنت ناپایداری ظلم. ✅ظلم پایدار نمی ماند. ان شالله و بإذن الله... @shahidaghaabdoullahi
‏🔶همه دنیا در برابر خشونت و نژادپرستی دولت آمریکا موضع گرفتن, اما از ‎ ها ایران صدایی در نیومده. چرا؟ 🔹میترسن ‎ هاشون خش برداره؟ 🔹بله ‎ ها فقط ‎ نیستند. @shahidaghaabdoullah
شبتون مهدوی 💫 وضو و نماز شب یادتون نره✨ التماس دعا 🌹
● پاسدار علی بهرامی نژاد همرزم قدیمی حاج قاسم سلیمانی در لشگر ثارالله در مورد شجاعت این شهید به مرصاد گفت : در جبهه ها هر زمانی که صدام پاتک می زدند (پاتک های صدام خیلی سنگین بود) کسی جرات نمی کرد جلو برود به جز حاج قاسم مثل شیر میرفتند جلو یکی دوتا از تانک هایشان را می زدند و تانک های دیگر فرار می کردند آن وقت بچه ها روحیه می گرفتند وجلو می رفتند و هر جا حاج قاسم با لشکر حضور می یافت تن سربازان صدام از ترس می لرزید . ○ همرزم حاج قاسم میگفت : در پادگان اموزشی قدس کرمان بهترین و زرنگ ترین مربی ما بود هر کاری که می بایست به ما آموزش بدهد اول خودش انجام می داد بعد به ما می گفت انجام بدهید او مرد عمل بود نترس زرنگ وسریع در هر کاری مثلا ماشین با سرعت زیاد می رفت .در همان حال می رفت زیر ماشین پنهان می شد ○ در سال ۱۳۶۰ برای اموزش رزمی یعنی خشم شب یک هفته رفتیم توی بیابان های کرمان بعداز یک هفته خسته و کوفته وپر از خاک حاج قاسم دستور داد که بچه ها با همین وضعیت به صورت منظم و صف پیاده به پادگان می رویم و مسیر طوری بود که می بایست از داخل شهر برویم ما اعتراض کردیم ولی حاج قاسم اصرار کردند که باید پیاده برویم وقتی که به شهر کرمان رسیدیم و داخل شهر شدیم مردم فکر کردند که ما اسیران عراقی هستند و حاج قاسم آنهارا اسیر کرده به ما حرف بد می زدند که فلان فلان شده ها به کشور ما حمله کردند گفتیم آقا ما ایرانی هستیم از آموزش می آییم بالاخره وارد شهر نشدیم و اعتراض کردیم حاج قاسم مجبور شد یک ماشین ارتشی از پادگان بیاره وما را با ان به قرارگاه برساند .روحش شاد
حاج اسماعیل دو لابی ره: توجهت به هرچه باشد قیمت تو همان است اگر توجهت به خدا و خوبان خدا باشد قیمتی میشوی حواس تو به هرکه رفت تو همانی. شهید مدافع حرم @shahidaghaabdoullahi
💐توراازشماره پلاکت،که نه!! 🍃بااشاره سرانگشت دلم شناختم... 🎋پلاکت رایادگاری به من بده 🍀می خواهم برسر،درخانه ی دلم حک کنم... 🌹🕊 @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 رسیدگی ب درس بچه ها کار خودم بود.... ایوب زیاد توی خانه نبود... اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد.... چند بار خواست ب بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت.... مدرسه بچه ها  گاهی ب مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند..... روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد" از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان  اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.... ایوب فوری اسم اقاجون را داد.... وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی.... بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش  هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب  مینشست... ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم جشن تولد؛خانه عمه اش ...... از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود.... میرفت و می امد،من را نگاه میکرد....میخواست حرفی بزند، ولی منصرف میشد و دوباره توی  خانه راه  میرفت..... -چی شده هدی جان؟چی میخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد "من نوار میخواهم ،دلم میخواهد برقصم.....میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.... جلوی خنده ام را گرفتم "خب باید در این باره  با بابا ایوب حرف بزنم ،ببینم چه میگوید.... ایوب فقط گفت "چشمم روشن" ایوب فقط گفت چشمم روشن.... و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد.... اول اینکه نمازت قضا نشود  و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست  و شعر و اهنگ ترکی برگشت.... انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما،حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی" دوتا  لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود... دو سه روز صدای اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی،توی خانه بلند بود.... چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد  و توی کمدش قایم کرد.... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد ب جان ناخن هایش .... بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی ... وقتی هم ک توی کوچه میرفت ...ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند... بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه  یادگاری ها.... توی خیابان ،ایوب خانم ها را ب هدی نشان میداد "از کدام بیشتر خوشت می اید؟" هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید..... برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد تا مهمان مولودی خوان هم دعوت کردیم ،ایوب ب بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون  نو خرید ....میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.... کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود ،مگر وقتی ک کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد.... مثل ان استادی ک سر کلاس محبت داشتن مردم ب امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.... ایوب داد و بیداد راه انداخت  و کار را  تا کمیته انظباطی هم کشاند.... از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند... با همه احوال پرسی میکرد ...پیگیرمشکلات مالی انها میشد بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها... واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود .... خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها .... کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود... میگفت"من خانه را ب شما اجاره دادم ،نه این همه ادم" بالاخره جوابمان کرد..... با وضعیتی ک ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد... کار خودم بود... چیزی هم ب کنکور کارشناسی نمانده بود... شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ... جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم  ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم...... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 نتایج دانشگاه ک اعلام شد ،ایوب بستری بود ... روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.... زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی ایوب... خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت.... روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند.... انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد.... با ایوب هم دانشگاهی شدم.... او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی  را شروع کردم.... روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟درست است؟" چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" -نه خانم،بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند .... مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا من هم کنجکاو شدم .... اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم .... خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست ک اقای بلندی این طور از او تعریف میکند... کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم"باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من.بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟" خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر ب فکر عیالش است ک من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و ب هم سلام کردند...از خجالت سرخ شدم... خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند،از حال و روزش خبر داشتند .... میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست.... وقتی نامه می امد برای استاد ک "ب خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" میگذاشتند بی اجازه ،کلاس را ترک کنم.... وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند... از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.... چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.... دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه" اشکم را پاک کردم... لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه.... خانم پشت میز گوشی،را گذاشت... لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید" همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت  """مریض شما فوت شد""" ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi