.
حالا رسیدھ است زمان حسن شدن
آمادھ ی مبارزھ ی تن به تن شدن...!
『 #عموحسین 』🥀
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
4_5931274201401917980.mp3
1.34M
#عموجان
دلم را ببین شد گرفتار تو
اگر که ابالفضل تو رفته است
ببین که شدم من علمدار تو...
#حسینطاهری
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
#ابراهیم_علیه_السلام_سوگوارحسین_علیه_السلام
حضرت ابراهیم علیه السلام سوار براسب بود که گذرش به سرزمین کربلا افتاد تا به محل شهادت حضرت ابی عبدالله علیه السلام رسید ، اسب
حضرت بزمین خورد و حضرت ابراهیم علیه السلام از اسب بزمین افتاد و سرش شکست و خونش جاری گشت و اشکش آمد و مخزون گردید .
در آن حال، شروع باستغفار کرد و فرمود : خدایا مگر چیزی از من سرزده که دچار این بلا شدم ؟
حضرت جبرئیل علیه السلام نازل شد و فرمود : ای ابراهیم ؛ گناهی از تو سر نزد لیکن در این جا نوه دختر پیغمبر خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله وسلم و پسر خاتم اوصیا کشته می شود و این خونی که از تو جاری شد با خون او موافقت کرد .
حضرت ابراهیم علیه السلام با حالت حزن و اندوه فرمود : ای جبرئیل چه کسی او را می کشد ؟
جبرئیل فرمود : آن کسی که اهل آسمان و زمین او را لعنت کرده اند و قلم بدون اذن بر لوح به لعن او جاری شده است. و خداوند وحی فرمود
به قلم که تو مستحق ستایش و مدح و ثنا هستی ، به خاطر این که این لعن را نوشتی .
حضرت ابراهیم علیه السلام محزون و گریان دستهایش را بلند کرد و یزید را زیاد لعن کرد و اسبش با زبان فصیح آمین گفت .
حضرت ابراهیم علیه السلام به اسبش فرمود : از نفرین من چه چیزی را متوجه شدی که آمین گفتی ؟
گفت : ابراهیم یکی از افتخارات من این است که تو سوار بر من شوی و وقتی که به زمین خوردم و شما از پشت من افتادی خیلی خجالت کشیدم ، و مسببش هم یزید لعنتی بوده .
1- متخب طریحی، ص49
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پاداش سلام بر امام حسین(ع)
🎤حجت الاسلام_عالی
#سخنرانی_بسیار شنیدنی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
🏴@shahidalahasan19934
💎امام حسین علیه السلام فرمودند:
✨همانا من مرگ را جز سعادت نمی بینم و زندگی در کنار ظالمان را جز ننگ و عار نمی دانم.
📚بحارالانوار ، ج ۴۴،ص ۱۹۲
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
دست هایم را سپر کردم برای حنجرت
ای عمو جانم حسین(ع)
دست من افتاد، افتادم به یاد مادرت
ای عمو جانم حسین(ع)
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
༻﷽༺
#ياحضرٺ_عبدالله_ابنالحسن_ع🌷
🥀امشب یتیمِ مجتبے دل مےرباید
🍂با پاے عشقش تا #عمو پر مےگشاید
🥀دستان خود را مےڪشد از دسٺِ زینب
🍂آخر رسیده جان او از غصہ بر لب
#پسر_شاه_ڪرم💔
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
رِفیق مَذهَبی
هیچوَقت
تَحقیرِت نِمیڪُنه
تَعمیرِت میڪُنه..🙂♥️
#رفیقآسمونی🌿
#رفیق_شهید
@shahidalahasan19934
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@shahidalahasan19934