❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌹📘🌹📗🌹📙 #کتاب_پَرتوی_ازخورشید ♥️ #قسمت_شصتوپنجم📚📖 🌼 دوغ🍶 تبرکی🌼 در زمان جنگ، مقام معظم رهبری به تی
🌹📘🌹📗🌹📙
#کتاب_پَرتوی_ازخورشید ♥️
#قسمت_شصتوششم📚📖
💗همراه با رزمندگان اسلام💗
آیت الله خامنهای در دوران جنگ که رئیس جمهور بودند به مریوان تشریف بردند و با مردم دیدار کردند. پس از دیدار، همراه ایشان به سوله رفتیم. بچه های ارتش، سپاه، بسیجیان و جهادگران، همه جمع بودند. در راهروی سوله سفرهای بزرگ انداختند. به آقا عرض کردیم؛ چون سوله شلوغ است، غذای شما را به یک سوله دیگر ببریم و حضرتعالی در آن مکان غذایتان را صرف کنید.
ایشان فرمودند: نه! کنار همین بچهها غذا را میخوریم.
جمعیت خیلی فشرده بود. مقام معظم رهبری در آن جمع فشرده و در میان رزمندگان اسلام نشستند و بچهها در خدمت آقا غذایشان را خوردند. برای من خاطره آن روز بسیار به یاد ماندنی بود، خاطرهای که هرگز از ذهنم پاک نمیشود.
امیر سرتیپ احمد دادبین ✍️
💞ادامه دارد...
┄┅═══✼♥️✨♥️✨
@shahidegheirat
♥️✨♥️✨✼═══┅┄
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙قـرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتوپنجم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 –یادته! هر کار کوچیک و بزرگی داشتی ع
🌙| قرار شبانگاھ
#نای_سوخته
#قسمت_شصتوششم
#فصل_هفتم:کودکی👦🏻
...صدای بهم خوردن در اتاق🚪مادر را تکانی می دهد.
ای کاش حتی برای لحظه ای انگشتانش اشک های دخترک را لمس می کرد،
یک دست را روی تخت فشار می دهد و با یک🍃یا علی🍃بلند می شود...
در اتاق را آرام باز می کند.
مبینا صورتش را محکم توی بالش فرو کرده است.
به طرف میز می رود،کشوی دوم🗄را باز می کند،
لباس های تاشده دلش را به سال های کودکی👦🏻و نوجوانی👱🏼علی می برد🍃🌹🍃
به یاد نظم و انظباط او...
حرف مادر نبود.همه می دانستند،انگار نظم در خون او بود♥️
دستش را زیر لباس ها می برد،دنبال چیزی می گردد.
صدای خش خش کاغذ🗒صورت سرخ شده مبینا را که حالا چروک های روبالشی هم روی آن نقش و نگار کشیده اند،به طرف مادر بر می گرداند🍃
-چیکار می کنی؟!
مادر کاغذی را بیرون می آورد📜
-دنبال این می گشتم
به طرف مادر جستی می زند و کاغذ را می قاپد☺️
-از کجا پیداش کردی؟
و برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت زده می شود😓و با چشم های سیاه و کوچکش به فرش زل می زند.
-خب شاید نمی خواستم اینو ببینی😅
در صدای دختر شرمندگی😓و در نگاه مادر التماس🙏موج می زند...
با خودش کلنجار می رود،چند دقیقه ای می گذرد🍃
آرام آرام چروک های کاغذ را باز می کند،
مادر با صدای آمیخته با لحن کودکانه ی او نفس راحتی می کشد♥️
در حالی که دخترک👧🏻سعی می کند با تند خواندن جملات و تکان دادن کاغذ،لرزش صدایش را در پشت خش خش های آن پنهان کند...
به نام خدا
«سلام داداش!امیدوارم حالت خوب باشد.
داداش!چرا من و مامان را تنها گذاشتی.چرا پیش ما نماندی.
الان 4ماه است که من و مامان تورا ندیده ایم.
داداش من تورا خیلی دوست دارم.
تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم.
لطفا داداش من را خیلی دعا کن.
دعا کن تو درس هایم موفق باشم.
مثل تو باشم.
دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم.
دوستت دارم...
دوست دارم داداش جونم♥️
امضا از طرف خواهرت مبینا»
مادر با همه ی استقامتش می گذارد مبینا اشک هایش😭را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد🍃
او برای قلب کوچک♥️خواهر علی نگران است،
آتشفشان 🌋سینه ی او باید از چشمانش فوران کند....
#ادامه_دارد...🎈
『@shahidegheirat』