eitaa logo
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
📖| قرار شبانہ #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_دوازدهم #فصل_اول:شهادت🌹 از تیرماه سال ۹۰ قلب مادر بارها لرزید💔. چ
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 📕 : نقاهت دوم🌱 مادر با سینی چای☕️ وارد اتاق🚪 شد و با شنیدن صدای خفیف و گرفته سکوت کرد. «وَلا تَحسَبِّنَ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللّه اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ.» قرآن را بست و روی میز گذاشت، با پشت انگشت سبابه☝️🏻 آرام و یواشکی طوری که مادر متوجه خیسی💧 چشم‌هایش نشود، آن‌ها را پاک کرد و در حالی که به بهانه پاک کردن شیشه عینک👓 نگاهش را از مادر می‌دزدید. حرف اربعین را پیش کشید. –به به! عجب چای خوش‌رنگی، عروست باید ازت یاد بگیره ها.😉😁 مادر زیر چشمی😒 نگاه تندی به علی کرد و با نیش‌خندی😏 که چاشنی نگاهش کرد انگار همه حرف‌هایش را زد. آخر با هم طی کرده بودند، قرار بود یکی دو سال دیگر خواستگاری رفتن شروع بشود،🤩 اما بگذریم از زدن حرفش هم دل مادر غنج می‌رفت، گاهی که از کنار دانشکده پزشکی💉 رد می شدند مادر را نگاه می‌کرد👀 و چشمک می زد😉 و با اشاره می گفت: –حاج خانوم! دختر خوب نمی خوای!!؟🙃 مادر به او رو نشان نمی داد اما دلش ضعف می رفت.😍 –بیا بریم خجالت بکش!😒 و به خنده و نگاه موزیانه او که از روی شیطنت بود، چشم غره‌ای هم می‌رفت. از ماجرای شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ دو سال و نیم گذشته بود خیلی ضعیف شده بود و مادر نگران از وضع سخت او،😞 کم کم همه چیز داشت رنگ و بوی نگران کننده ای می گرفت اما پسر همچنان لبخند روی لبش بود،🙂 در حالی که جمع کردن گوشه لبش به همراه ریز کردن چشم ها حکایت از درد داشت،😣دردی که امانش را بریده بود. چشم‌های مادر از شدت خستگی بی رمق شده بود، آخر از ساعت ۶ صبح تا ۱۲ شب هر یک ربع یک‌بار، با یک حساب سرانگشتی می شود: .... او اَه!! یک عالمه.☹️😓 خدا وکیلی به این راحتی‌ها نبود یک لوله شاید به سختی بتوان باور کرد، نیم متر، بله!! نیم متر توی شکم بود که باید با یک سرنگ پت و پهن غذا را توی آن می ریخت، اصطلاحا نمی‌گویند «گاواژ»، حتی یک دانه برنج🍚 هم نمی‌توانست از راه دهان بخورد😔 اگر می خورد کارش تمام بود؛ امان از وقتی که اسید معده لوله را می‌خورد و مادر باید لوله را بیرون می کشید!! تمیز می شود و دوباره جا می‌گذاشت؛ خیلی سخت بود انگار جگرش را ریش‌ریش می‌کردند؛💔 در این دو ماه آب‌خوش خوردن هم برای لب،های تشنه تبدیل به آرزوی بزرگ شده بود و البته تا حدی دست نیافتنی.😭💔 ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @shahidegheirat ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
🖇بسم‌رب‌العشق♥️
📸| انتقام ۱۳دی را ۲۸خرداد می‌گیریم✌️🏽 انتخابِ ما انتقــامِ ما✊🏼 『‌‌‌‌@shahidegheirat✨』
💞 ✨ دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود هوا گرفته عشق از پی هوس نرود هوشنگ ابتهاج °|• ـღ شهید علی خلیلی •|° ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• • •〖 ✿ ฺ💖 ฺ✿ 〗• • • بہ نظرتون صفحہ سوم شناسنامہ ‌چہ‌شخصیتی انقد پرھ؟! ⁉️ | 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@shahidegheirat🌹』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 #ناے_سوختہ📕 #قسمت_سیزدهم #فصل_دوم : نقاهت دوم🌱 مادر با سینی چای☕️ وارد ا
هرشب یڪ قاچ رمان📖🤤 📚 : نقاهت دوم🌱 خودش را جمع می کرد چشم هایش تا جایی که جا داشت به هم فشار می داد، اما با زبان بازی و نمک همیشگی‌اش☺️ دل مادر را جوری می برد که متوجه هیچ چیز نشود. دست های مهربان🖐🏻 مادر بدجوری می لرزید و اشک در چشمهایش انگار که پیاز تندی را پوست می کند پشت سر هم روان بود،😭 دستکش نایلونی را روی دست هایش چفت می کرد و با پشت آستین پیراهنش —مثل برف پاک‌کنی که روی دور تند بود زده باشند.— چشم‌هاش را تند تند پاک می کرد و مدام آب بینی اش را بالا می‌کشید. –اِ !مادر بذار کارم را بکنم، حواسمو پرت نکن! فدای سرت بشم،❤️ زخم و زیلی میشی ها، بزار حواسم به کارم باشه. اما گوش آقا بدهکار نبود، با این که رنگ صورتش گزارشگر حال خرابش بود و چروک پیشانی و دور چشم هایش احوالش را فریاد می زد.😫 آنقدر درد داشت که نزدیک بود ناخواسته با دستش دست مادر را پس بزند، خودش را کنترل کرد و دوباره شوخی و حرف زدن را از سر گرفت.🙃 –تمام شد مادر، اینم از این، خوبی پسرم!!؟ –عالی، دست شما درد نکنه.😘❤️ مادر وسایل را جمع و جور کرد و در کاسه استیل نسبتاً بزرگی که مخصوص این کار بود، گذاشت و در حالی‌که زیرکانه اشک‌های چشمش💧 را به همراه قطرات عرق پیشانی اش پاک می‌کرد به طرف دستشویی رفت. رفتن مادر فرصتی برای ناله و ابراز درد بود و مادر که می‌دانست در پشت خنده های😁 پسر چیست در حالی که دست هایش را به کنار دستشویی تکیه داده بود سعی می کرد بی صدا اما از ته دل گریه کند و هر دو نگران از شنیده شدن راز دلهایشان.😔😭 شب تا صبح از شدت درد خواب به چشم‌هایش نمی رفت؛ خدا خیر بدهد، رفقا شیفتی‌اش کرده بودند؛ بنده خدا مادر! شب ساعت ۱۲ دیگر از بدن درد می‌افتاد، دیگه نوبت بچه ها بود که بالای سر علی بمانند و اگر کاری داشت نوبتی رفع و رجوع کنند.😊 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat*📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
✨بہ نامِ خداۍ حـســـــیݩ﴿؏﴾
🌱 انتخابات در یڪ‌روز انجام می‌گیرد اما اثر آن در چندسال باقی می‌ماند. | 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@shahidegheirat🌹』