eitaa logo
طلبه شهید علی خلیلی
62 دنبال‌کننده
753 عکس
132 ویدیو
6 فایل
مجاهد شهید راه امر به معروف و نهی از منکر مدیر کانال: @HadiSemati
مشاهده در ایتا
دانلود
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۷ دستش را زیر لباس ها می برد، دنبال چیزی می گردد صدای خ
بسم الله الرحمان الرحیم ۶۸ مادر با همه ی استقامتش می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد 😭😭😭 او برای قلب کوچیک خواهر علی نگران است😞 اتشفشان سینه ی او باید از چشمانش فوران کند نفس عمیقی می کشد و بلند می شود😲 دستش را روی شانه ی دخترک میگذارد خم می شود و سرش را می بوسد😘😍 و به طرف اشپزخانه میرود🚶♀ -‌مبینا ! بیا دخترم ، بیا میوه ها رو بذار تو ظرف منم چای دم می کنم بیا الان دوستای داداش میان😊 باصدای زنگ در مبینا مثل فنری از می پرد😵 امدن دوستان علی برای مرور خاطرات او و خواندن عاشورا ، مادر چشم های خیسش را به عکس همیشه خندان علی می اندازد😔😭 -بازم ! حالا تو چایی دم می کنی، نگفتم یه کم صبر کن مادر جون ☺️😅 شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین می شود با دست راست قلب نا آرامش را آرام می فشارد 😣😣 اشک هایش را پاک می کند و ابی به صورت می زند 😞 زیر کتری را روشن می کند و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی می گذارد☕️ به تصویر چهره ی خسته اش در کف سینی که از نور چراغ زرد شده است خیره می شود -یادته علی! اون موقع که بچه بودی ، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست ،😣😞 تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یه مادر بودی 😍😔 غذا ، جارو ، حتی نظافت سرویس بهداشتی و... هیچکس باور نمیکرد کار تو باشد😞 با همه اینا درس و مشقتم سر جاش بود سر و صدای دوستان علی خانه را پر می کند😍😅 -سلام مادر ، کجایین؟ -سلام، خوش اومدین ، بفرمایین😃 جمع بچه ها جمع می شود و جای خالی علی نمایان تر😞 ادامه دارد..... نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili_ir
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۸ مادر با همه ی استقامتش می گذارد مبینا اشک هایش را ببین
بسم الله الرحمان الرحیم ۶۹ ای کاش آن نیمه شب ۱۵ شعبان۹۰ هم علی در خانه بر سر قرار نیمه شبش می ماند و...😔 گوشه ی چشم ها را با چادرش پاک می کند همه چیز مرتب است، ظرف ها جمع شده و استکان ها برق تمیزی می زند😍 تنها یک جعبه در گوشه ی خلوت اتاق مانده است🙄 چادرش را تا می کند و در کشو می گذارد کنار جعبه می نشیند استین هایش را کمی بالا می زد و دسته ای کاغذ بیرون می اورد😇🙃 نمایشگاهی از نقاشی های کودکانه در مقابل چشمان مادر برپا می شود😍 سر و صدای آن چراغ اتاق مبینا را روشن می کند و دخترک از لا ب لای دو لنگه در یواشکی ، دلداگی مادر را تماشا می کند😢😢 در قوطی باز می شود چند تیکه اسباب بازی قدیمی😍 -علی جون !مادر😞 مبینا گوش هایش را تیز می کند و سرش را کمی از لای در بیرون می اورد😪😢 -چقدر دوست داشتم مثل بقیه بچه های هم سن و سالت اسباب بازی های پسرونه داشته باشی😞 -ادم آهنی، ماشین کنترلی، ... چرا انقدر ارام بودی؟ مگه پسر نبودی؟!😔 کنجکاوی خواهر دل کوچکش را قلقلکی می دهی باید حرف های مادر با برادر را بشنود😟😯🤔 -یادته ؟اون روز که با لباس خاکی اومدی خونه چقدر حرص خوردم😕 قوطی را بر می دارد تکانی می دهد و عروسک کوچکی را بیرون می آورد -اِ ! چه بامزه اس ، این چیه😅😍 چشمان مادر برقی می زند😍😍 ادامه دارد... نویسنده: هانیه ناصری ناشر:انتشارات۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili_ir
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۷۰ -بده ببینم، این اینجا چیکار میکنه؟😍 مادر عروسک را کف
بسم الله الرحمان الرحیم ۷۱ -نه مادر داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود😘 -پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش؟🙄 -هیجان و دوست داشت اما اهل خشونت نبود. اخرشم رفت حوزه ، رفت دنبال مبارزه با نفس😊😉 مبینا صورتش را جمع می کند چشم هایش را به چشم های مادر می دوزد. -مبارزه با نفس😳🙄 مادر از صدای او خنده اش میگیرد و صورتش را می بوسد و او را در آغوش می فشارد😄😘😘 -بیا این عکس رو ببین ، این چادر رو یادته😉😍 - اِ مامان! اون چادری که برام از مشهد اورد😍 -اخه داشتی مکلف می شدی داداش خیلی نگران آیندت بود ☺️😊 اون تو رو از خدا برای ما خواست..😍 میدونست تو باید باشی تا من تنها نباشم -میدونست؟!از کجا😳 -نمیدونم اون اول راهنمایی بود که خواب ضربت خوردنش رو دیده بود همه گفتن خواب خون باطله ، اما مثل اینکه...😔😔 سرمای دست کوچک دخترک صورت خسته اش پهن می کند😢😢 -مامان😢 ولی علی رو بیشتر از من دوست داشتی مگه نه😞😢 ادامه دارد.... نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili_ir
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۷۱ -نه مادر داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود😘
بسم الله الرحمان الرحیم دنیایی از یادگاری های علی در صندوقچه ی خاطرات مادر حکایتی است طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده. حتی اولین دایره ای که علی کشیده بود مادر تازه فهمید بود چرا علی برای او چیز دیگری بود و او آنقدر برای نگهداری این خاطرات اصرا می کرد نگاه مادر در لا به لای خاطره ها به دستبند ی مشمایی (مشمعی) خیره میشود . روی آن نوشته بود (علی خلیلی ۷۱/۸/۹) چشمانش لبریز اشک می شود ، تصویر دستبند را در حوض چشمانش می رقصاند، طاقت نمی اورد؛ ان را بر می دارد. بغض امانش را بریده و راه گلویش را بسته است. گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته است خیره میشود و گاهی هم در لا به لای آن چشمانش به عکس مهربان علی اری ! دستبند نوزادی تولد علی تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روز های اخر است علی می خندد و مادر هم از لبخند زیبای علی می خندد، صدای گرفته علی در ذهن مادر می پیچد. -هیچ چیز دست من و تو نیست... فقط خدا.... خدا..... خدا.... والسلام.. پایان نویسنده : هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @shahidalikhalili_ir