eitaa logo
شهدای کرمان
10.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
44 فایل
کانال شهدای کرمان انتشار خاطرات زندگی‌نامه وصیت‌نامه‌ تصاویر و فیلم‌های شهدا https://eitaa.com/shahidan_kerman
مشاهده در ایتا
دانلود
✍تو با این ریش سیاهت مسئول اینجایی... 💢مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹خانم دکتر وسط راهروی بیمارستان نیروها رو جمع کرده بود داشت تقسیم کار می‌کرد تا من را دید از بین حلقه سفید پرستارها صدا بلند کرد عسکرپور منطقه سیاه رو هواست تندتند جنازه می رسه نفس نفس زنان جواب دادم منطقه سیاه با من بااضطرار پرسید خیالم جمع اوضاع خیلی وحشتناکه از زمین تا آسمون با مانورها فرق می کنه همان طور که می دویدم سمت خروجی داد زدم جمعِ جمع... 🔸هوای سرد بیرون لرز انداخت به جانم یا از حجم کار پیش رویم بود نمی‌دانم در چند دقیقه حیاط بیمارستان پر از ماشین و آدم شد جلوی منطقه سیاه ماشین ها مثل قطار صف کشیده بودند سلیمانی تا دیدم راه را برایم باز کرد. 🔹مردی توی آن شلوغی جیغ و داد راه انداخت که چرا پارتی بازی می کنی از لای جمعیت خودم را رساندم به میله های آهنی ورودی سردخانه جواب دادم من مسئول اینجایم می ذاری به کارم برسم یا می خواهی این جنازه ها همین طور تو ماشین بمونن. 🔸با علامت دست از مردم خواستیم که محل را ترک کنند مرد متلک گویان کمی فاصله گرفت تو با این ریش سیاهت مسئول اینجایی وای به حال این جنازه ها... 🔹بعد نعره زد که خبری از جگر گوشه اش ندارد گوشه ایی کنار درخت خشکیده ای نشست و هی زد توی سر خودش... 🔸در سردخانه باز شد جنازه ها را با همان لباس ها یکی یکی توی یخچال ها می گذاشتند من بودم و دنیایی جنازه که هر لحظه زیادتر هم می شدند کارها را روی برگه نوشتم نیروها رو تقسیم کردم از بچه های بسیج برای کمک آماده بودند هی تذکرشان می دادم حواستان به بدن شهدا باشد حرمت دارند. @shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍تو با این ریش سیاهت مسئول اینجایی... 💢مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹خانم دکتر وسط راهروی بیمارستان
✍مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹دفتری برداشتم و شروع کردم به نوشتن هویت جنازه ها مشخص نبود بغض مثل آدمی با چنگک های تیزش هی گلویم را فشار می داد فکرم هزار جا می رفت نکند بین این جنازه ها آشنایی ببینم پاهایم با این فکر شروع به لرزیدن کرد همه فکرها را پس زدم وقت نبود فقط باید تمرکز می کردم روی کار... 🔸بسم الله گفتم و شروع کردم به نوشتن اولین جنازه از یخچال سردخانه را بیرون کشیدند مشخصات را نوشتم انگشتر ساعت هر چه همراهش بود با لباسی که پوشیده بود روی کاغذ نوشتم شماره دو قلم یاری نمی‌کرد توی دستم می لرزید چشم ها را بستم باز کردم نفس عمیقی کشیدم و نوشتم بدون چهره صورت از بین رفته وزن بالا لباس مشکی ژاکت یاسی چادری دو عدد النگو... 🔹سومین جنازه جوانی بود در لباس طلبگی یک لحظه پاهایم شل شد قیافه اش می‌خورد به یکی از رفقا قلم از دستم افتاد بچه ها پرسیدند می شناسیش خیره جواب دادم نمی‌دانم قلبم توی سینه داشت هزار تکه می شد شماره عرفان را گرفتم بوق می خورد و بوق می خورد صدای عرفان را که شنیدم جیغم در آمد که چرا جواب نمی دهد معلومه کجایی رفیق چرا جواب نمیدی عرفان پشت گوشی مات و مبهوت مانده بود فهمیدم از چیزی خبر ندارد قطع کردم... 🔸هر جنازه را که بیرون می آوردند طوری نگاهشان می کردم که مبادا آشنا باشد و من نشناسمش روی کاغذ نوشتم شماره سه مردی با لباس روحانیت حدودا بیست و هشت ساله قد بلند قبای آبی گوشی ساعت فلزی حلقه مقداری پول کارت هدیه کارت هدیه توی جیبش را می خواست چه کند که فرصت نکرد حتما برای روز زن می خواستش حتما... @shahidan_kerman
✍مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹بغض دوباره چنگک هایش را فشار می دهد دکمه یقه ام را باز می کنم قدمی می زنم و دوباره بر می گردم بچه ها شانه هایشان دارد تکان می خورد هر لحظه نزدیک است بغضشان آوار شود رو سرمان شروع کردم به حرف زدن با بچه ها بلندبلند حرف می زدم لرزش صدایم را کنترل کردم نباید اجازه می دادم کار از دستمان خارج شود شش جنازه جلو افتادیم کار سرعت گرفت رسیدیم به جنازه شماره نُه... 🔸دوباره قلم توی دستم می لرزید بعضی وقت ها ثبت کردن حقیقت از دیدنش از شنیدنش تلخ تر است بچه هایی که مسئول عکس گرفتن بودند صبرشان با دیدن دختر بچه تمام شد حتماً یکی توی دلشان روضه خوانده بود که این طور بلندبلند گریه می کردند انگار که خودشان دختر از دست داده بودند. 🔹روی کاغذ نوشتم دختر بچه ای حدوداً دوازده ساله با پیراهن گلدار قرمز و سفید شلوار مشکی کتانی اسپرت سفید و زرد استخوان های دخترک ضعیف بود تحمل ترکش نداشت زیر پوست دستش استخوان جمع شده بود سرم روی برگه خم شد خودم هم احساس می کردم کمرم هیچ وقت به حال عادی بر نمی گردد کمرم شکسته بود آن لحظه فهمیدم تا به حال روضه ندیده ام اصلاً روضه نرفته ام. 🔸باید کمرم را صاف می کردم تلفنم زنگ خورد خانم دکتر بود آقای عسکرپور یه نفر شهید شده تو اتاق عمل من دارم میرم اتاق عمل بعدی منتقلش کنید سردخونه کار را سپردم به سلیمانی تلفن را معجزه ای می دیدم که برای چند دقیقه تو هوای بیرون منطقه سیاه نفس بکشم با پاهایی که هر لحظه ممکن بود سمت زمین کج شوند از کنار تابلوی منطقه سیاه رد شدم رنگ تابلو حالا دیگر برای من سیاه نبود سرخ بود. @shahidan_kerman
✍مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹دلم می خواست داد بزنم اینجا منطقه سرخ است نه سیاه دلم می خواست ضرب المثل ها را هم جابه جا کنم کی گفته بالاتر از سیاهی رنگی نیست. 🔸نمی دانم چطوری رسیده بودم جلوی اتاق عمل به در دست زدم ورود رفت یک طرف ممنوع رفت طرف دیگر بالای سر جنازه ایستادم چند لوله توی دهانش بود چشم هایم تار می شد و دوباره واضح... 🔹خدایا چی می دیدم کی روی تخت اتاق عمل خوابیده بود صورتش گرد و سفید بود و روی ریش های مشکی اش خاک نشسته بود. 🔸دست گرفتم به لبه تخت پاهایم دیگر از من اجازه نگرفتند برای خم شدن اسم خودم را از زبان پرستار شنیدم آقای عسکرپور خوبید می شناسیش دنبال یک لیوان آب گشت که برایم بیاورد ندید نشستم کف اتاق عمل چشم هایم فقط قیافه عادل را می دید رفیق صمیمی ام... 🔹شده بود آن چه نباید می شد از زیر گردن یک خط اریب کشیده شده بود روی سینه اش بریده بریده از پرستار پرسیدم عادل چی شد پرستار دستگاه ها را یکی یکی از بدن عادل جدا می کرد رگ های قلبش پاره شده بودن بیشتر شهدا ریه شون پاره شده ساچمه درست خورده روی ریه ها از شدت خون ریزی زیر عمل دووم نیورد نسبتی باهاشون دارید. 🔸بهت زده جواب دادم همه مون با عادل یه نسبتی داریم یاد حرف هایش یاد شوخی هایش افتاده بودم خیلی رفیق بودیم توی دلم بهش گفتم رفیق دیگه نمی تونم بلند شم حالا که شهید شدی باید کمکمون کنی با این غم سنگین چطور دستمون رو بالا بیاریم چه برسه به جمع کردن این همه جنازه احساس کردم حرفم را شنید نمی دانم چطور ولی قلبم آرام شد باید به خودم مسلط می شدم وقتش نبود که بزنم زیرِ همه چیز... @shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍آن جا انگار یک عالمه گل سرخ را پرپر کرده بودند. 💢مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹خودم را رساندم به شیر آبی هر چه آب توی مشتم جمع می شد پاشیدم توی صورتم نگاهی به ریش مشکی ام توی آینه انداختم دیگر یک دست مشکی نبود داشت سفید می شد به همین یکی دو ساعت آخرین آب را محکم تر پاشیدم که بیدار شوم. 🔸جنازه عادل را با هماهنگی فرستادم منطقه با خودم قرار گذاشته بودم آن جا منطقه سرخ است آن جا انگار یک عالمه گل سرخ را پرپر کرده بودند دیگر برایم سیاه نبود. 🔹لیست را برداشتم روی کاغذ نوشتم شماره ۳۷ عادل رضایی چیزی همراه نداشت عادل را که فرستادم به بچه ها سپردم پلاک هر آمبولانس با کد جنازه ها ثبت شود این طوری برای رد یابی کارمان راحت تر پیش می رفت. 🔸یک عالمه آدم پشت منطقه سرخ انتظار عادل را می کشیدند صدای مداحی کردن یکی از رفقا را شنیدم اجازه ندادم اشک گوشه چشمم بلغزد پایین یا علی گفتم و از خود خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها کمک خواستم از همه جا زنگ می زدند برای کمک همه چیز داشت طبق اصولش پیش می رفت انگار خود شهدا همکاری می کردند که کارها روی روال بیفتد. @shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍آن جا انگار یک عالمه گل سرخ را پرپر کرده بودند. 💢مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹خودم را رساندم به ش
✍مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹از بیست و نه شهید فقط چهار تاشون شناسایی شده بود توی آن سرما عرق از سرو صورتم می جوشید حتی دیگر آنجا برایم سرد خانه هم نبود یک انفجار همه ی مرزبندی ها را برایم جا به جا کرد. 🔸یکی از بچه ها جلو آمد و گفت مردی اصرار دارد بداند دختری به نام آیدا قاسمی شناسایی شده یا نه جواب دادم فقط چهار نفر شناسایی شدن چی کاره شه پدرشه یه مرد حدوداً چهل ساله میگه دخترش بین مجروح‌ها نبوده... 🔹نفس عمیقی کشیدم نای حرف زدن نداشتم خم شدم روی صفحه فلزی که از زیرش خونابه می‌رفت صاف ایستادم و نفسم را محکم بیرون دادم خودم میرم بیرون ببرش یه گوشه بیرون منطقه سرخ غلغله بود یکی می‌گفت آقا دختر دو ساله نبود بین جنازه‌ها... 🔸یکی داد می زد مادرش را گم کرده و دعا می‌کرد اینجا نباشد توی سرم هیاهو به پا شده بود مرد ۴۰ ساله را دیدم که سرش را پایین انداخته بود زیر لب با خودش حرف می‌زد مثل من کمرش خم شده بود. 🔹دفتر نوشته‌ها را جلویش باز کردم تندتند ورقش زدم پرسیدم چند سالشه مرد صدایش از ته چاه در می‌آمد آقا اینجا نیست نه دفتر چند باری از اول به آخر از آخر به اول ورق خورد میدونی چی همراهش بود چی پوشیده یه یه لباس سفیدِگل گل قرمزی انگشت کاور شده با لاتکس را رفت و برگشتی چرخاندم روی کاغذ سر دستکش خون دویده بود. 🔸بالاخره انگشتم روی یک عدد متوقف شد نور زرد چراغ تیر برق افتاده بود روی سفیدیِ کاغذ مرد شروع کرد به خاراندن چانه‌اش آقا اینجا نبود نه اصلاً شاید تا الان برگشتن خونه‌ها نگاه انداخت توی صورتم حتماً دنبال نشانه از امید می‌گشت. @shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹احساس کردم صورتم سرخ شده به من و من افتاده بود یه شماره نُه داریم که نوشتیم حدوداً دوازده ساله ولی آقا دختر من هشت سالشه ما اینجا حدودی سن می‌زنیم فقط بر اساس ظاهر و قیافه خب خب لباسش چه شکلیه لباس‌ها زیاد قابل تشخیص نیستن ولی روش گل‌های قرمز است مرد وسط خنده‌اش به گریه افتاد وقتی گفت بالاخره همه دخترها یک دونه لباس گل قرمز دارند دیگه ندارن نگاهم از چشم‌های مرد دزدیدم سرم را به تایید تکان دادم و محکم بغلش کردم مرد توی بغلم زار می‌زد هنوز وقت ترکیدن بغضم نرسیده بود. 🔸برگشتم به منطقه سرخ خودم دوباره باید قلم را سفت می گرفتم بین انگشت ها و همه چیز را ثبت می کردم صدای زنگ گوشی ای پیچید توی مغزم انگشت نگاری شهید تمام شده بود ولی زنگ خورِ گوشی نه گوشی برای مأمور شهرداری بود آدم های آن طرف گوشی منتظر شنیدن صدای عزیزشان بودند و من داشتم چه می کردم کاش کاری ازم بر می آمد تصویر صفحه گوشی اش عکس خودش بود. 🔹یهو صدای دو تا زنگ با هم قاطی شد دوبر سرم را گرفتم پسر جوانی توی صفِ انتظار آرام خوابیده بود که نوبت انگشت نگاری اش برسد گوشی ولی با زنگ شادش می کوبید توی سرم آهنگش آدم را می برد به سالن عروسی شاید تازه داماد بود شاید زانوهایم داشت خم می شد که یکی از بچه ها زد زیر گریه داد می زد یه پا یه گوش خدایا به دادمون برس. 🔸برید به مردم بگید ما دیدیم اون پایی رو که جا موند خدا از پاهای خودم غافل شدم دویدم سمتش محکم بغلش گرفتم بدنش شل شده بود بچه ها زدن زیر گریه آروم باش مرد یه عالمه آدم اون بیرون دلشون خوشه ما داریم کارها رو پیش می بریم. @shahidan_kerman
✍مهمان حبیب بغض منطقه سرخ... 🔹با دست کوبید وسط پیشانی اش نشست کف زمین مگه می شه پا ببینی و آروم باشی سر ببینی و آروم باشی بغض دوباره چنگک های تیزش را فرو کرد توی گلویم راه نفسم را داشت می بست دو دکمه دیگر لباسم را باز کردم چند تا نفس عمیق کشیدم وسط پیشانی اش را بوسیدم به رفیق شهیدم توسل کردم گفتم فرض کن الان تو میدون جنگیم تو جنگ میشه به حال خودت فکر کنی حداقل وضعمون از مردم غزه که بدتر نیست پاشو خودت رو جمع کن وقت برای عزاداری زیاد داریم پاشو دستش را کشیدم و از روی زمین بلندش کردم بچه ها از بس کار کرده بودند نفس نفس می زدند تازه یادم آمد گلوی همه شان خشک شده هماهنگ کردم به بچه ها آب و آبمیوه برسانند. 🔸حدود یک نیمه شب همه چیز روی روال افتاده بود هم بیمارستان و هم منطقه سرخ من بچه ها روحیه شان برگشت بغض من ولی در مرحله انفجار بود نمیخواستم کسی اشکم را ببیند نشستم پشت ماشین باید خودم را می رساندم گلزار مسیر منتهی به گلزار باز هم شلوغ بود و آدم ها داغشان تازه تر توی مسیر یک خانم سن بالا دیدم با لباس یاسی یک طلبه با قبای رنگی سرم را انداختم پایین می خواستم تا مدت ها نبینم که صدای دخترکی را شنیدم بابا بابا سرم را گرفتم بالا دخترک لباس گلدار پوشیده بود و دنبال پدرش می دوید مأمور شهرداری هنوز هم داشت جارو می کشید بغض راه نفسم را بند آورده بود بغضی را که از منطقه سرخ با خودم آورده بودم حقش نبود هر جایی و هر زمانی بشکند بغض منطقه سرخ فقط می توانست توی منطقه سبز بشکند قدم هایم را تندتر کردم فقط پنج دقیقه مانده بود به یک و بیست دقیقه. 💢نویسنده زهرا یعقوبی... @shahidan_kerman