در زمان قدیم زنانی که از خاندان بزرگ بودن و اصل و نسب داشتن همه با حجاب و با پوشش بودن ..
بی حجابی برای کنیز ها بود کسانی که پول تهیه لباس و پوشش کامل رو نداشتن ..
زنی که بی حجاب وارد جامعه بشه و دیگران به گناه بیوفتن از وقتی پاش رو بیرون میزاره مورد لعنت فرشته ها قرار میگیره تا برگرده به خونه این رو ساده نباید گرفت ..
خدا شاهده من تو لباسام دقت میکنم که یه پسرم چون احساس گناه میکنم لباسی نکنم که تو چشم باشم ولی متاسفانه زنانی هستن که اینقد بد پوشش دارند که شرم و حیا دیگه تو وجودشون از بین رفته 🤷♂
۱ . چون متاسفانه مذهبی های ما همچی رو ول کردن و چسبیدن به شهادت و عمل هم نمیکنن فقط میگن خدا شهادت بده اینکه نشد کار . باید شهید باشی تا شهید بشی یادمون باشه در غیره این هیچ نگیم بهتره
۲ . سلام ..
پسر خب مث دختر نیست که ۲۴ ساعت دهانش پره حرف باشه پسرا همینجوری ان وگاهی سکوت میکنن و الکی هم گیر نده شما فقط باهاش راه بیا و خوب باش
۱ . خب میدونم چون آقا ها حوصله ندارند پیام بدن 😂
۲ . سلام بیا کشیدیم بالا😅
۳ . بقول مادر بزرگم فتنه نکن 😅
من نگفتم دخترا شهید نمیشن . شما الان درک نمیکنید این خانم که این پیام رو دادن حال روحی خوبی نداشتن و من گفتم شهادت مهم نیست تا خیلی بهش فکر نکنه و حالش بدتر بشه من مثلا گناهکارم و شهید نمیشم . در جواب گفتم شهادت مهم نیست مهم کار برای رضای خداست . و در آخر هم همه میدونیم زن ها اهل حرف زدن هستن توهین نیست شما ذهنتون رو یکم خوب کن
خب خسته نباشید إن شاء الله که استفاده برده باشید 🌸
رمان رو بزارم خدمتتون✨
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۸
حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک...
روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم...
زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود...
کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا...
از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم...
هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!!
من_إ سلام هانیه خوبی؟
ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم...
هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی!
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره...
-به سلامتی...
بعد با کنایه گفت:
-پس علی پر بالاخره!!!!!
لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم:
-گذشته ها گذشته...
بلد خندید و گفت:
-پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت:
-علی ازدواج کرده!!!
پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد...
سرمو گرفتم بالاو گفتم:
-گفتم که...گذشته ها گذشته...
بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم:
-مبارکه...
بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم...
#ادامہ_دارد...