کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
_
جَريحٌ وَلكنْ إنْ أتاكَ الجُرح بِجُرحِه إلتَئَم!
تو تنها غمی هستی که آدمیزاد،
برایِ به سینه کشیدنش مشتاق است :)
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منشکایتدارم . .
ازآنهاکهنمیفهمندچادرمشکیِمن
یادگارِمادرمزهراست!
ازآنهاکهبهسُخرهمیگیرند
قداسـتِحجابِمادرمرا؛
چرانمیفهمن؟
اینتکهپارچهیمشکی،
ازهرجنسیکهباشد،
حُرمتدارد...!
#چادࢪانـہ
‹ وَڪانَاللّهُعَلـیڪُلِّشَیْءٍقَدیرًا ›
و خدا بر هر کاری تواناست..🌱
#خدایخوبمن💗
خاطره ای از سید ابراهیم :
✨يه روز همراه سید داشتيم با ماشین ميرفتيم جلسه ی عملیاتی تو ماشين سید ضبط و روشن کرد و مداحی آقای میثم مطیعی و گوش میکرد به سید نگاه میکردم و بی اختیار لبخند ميومد روی لبم برام جالب بود سید همچين روحیه ی قشنگی داره تو حال خودش بود..... غروب موقع اذان رسیدیم و بعد نماز رفتیم برای جلسه
طرح ها داده شد و سید دستش و بلند کرد و اجازه صحبت خواست خیلی جسورانه ولی با احترام صحبت میکرد حتی وقتی که با صدای بلند صحبت میکرد احترام تو صحبتش مشخص بود
سید گفت صد و بیستا نیرو به من بدین ما ميزنيم هدف اول و میگیریم شما فقط سریع پشت مارو پر کنید بلا فاصله میریم برای هدف بعدی فقط اگه نیرویی از ما مجروح شد شما تکمیلمون کنید حتی اگه خودم شهید یا مجروح شدم نمیزارم کسی بهم دست برنه میریم سمت هدف فقط شما پشت مارو پر کنید اجازه نمیدهیم دشمن خودشو جمع و جور کنه..... حیرون بودم از این بشر آدم جنگ ندیده ای نبود که معنی تیر و ترکش و خمپاره رو ندونه اهل عقب نشستن و فرمان دادن هم نیست خودش نفر اوله پس با چه شهامتی ميگه من ميرم تو دل دشمن شما پشت منو پر کنید
باید خمپاره کنارت خورده باشه باید تیر بیست و سه بالا سرت ترکیده باشه باید صفیر چهارده و نیم که از کنارت رد ميشه شنیده باشی تا بفهمی تو دل دشمن زدن و خط شکن بودن یعنی چی اونجاس که مرد از نامرد مشخص ميشه
ما هم با نظر سید موافقت کردیم اصرار میکردیم تا قبول کنند ما هم گفتیم اگه ما هم مجروح شدیم کسی کمک نکنه تا وقفه ایجاد نشه فقط نیروهای پشتمان باشند تا جایگزین باشند وقتی اومديم بیرون سید خیلی تحسین میکرد مارو هیچ وقت خنده های قشنگش یادم نميره
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💕رفیقِ #شهید که داشته باشی
میدونی که یکی هست
بعد خدا
باهاش دردودل کنی..:)❤️
#شهید_احمد_مشلب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گــــــل گـــــل گــــلدون حســـــــین اومــده
مژده بــــــدید جـــــــــون #حســــــــین اومـــده❤️🩹
ولادتت مبارک عمه سیدا🌸خوش به حالشون که عمه شون شمایین.!
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🕊:-")
درلحظهیشهادت
لبخندزیباییبرلبانشبود
بعدهاپیغامدادوگفت:
اینبالاترینافتخاربودکہمن
درآغوشامامزمان(عج)
جاندادم:)♥
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده
.•.•.🌻.•.•.
📜بخشی از وصیت نامه ی شهید:
✍🏻اگر دلتان گرفت،یاد عاشورا کنید
و مطمئن باشید غم شما از غم
ام الصائب خانوم زینب کبری(س)
کوچک قرار است...
حـقیقتا مطمئـن باشیــد که تنها
با یاد خداست که دلها آرام میگیرد❤️🩹
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#وصیتنامہشهید💌
ولایت پذیری،رعایت حجاب،دینداری،تقویت ایمان ،نماز و روزه ،احترام به پدر و مادر و خوشقلبی را سر لوحه کارهای خود قرار دهید.
-شہیدهادیباغبانی🌿❤️
میگفتچشمانشھدا..
بـھراهےاستکھازخودبھیادگار گذاشـتھاند..
اماچشممابھروزےاستکھباآنان روبروخواهیمشد..:❣)🥺🌿
#شھیدبابڪنوری🌻'
#شهیدانہ🕊
اگھمیخواے"پرواز"ڪنی؛
بایددݪبڪنیازدنیاوتعلقاتش...
یعنیجورینشهکهواسهدنیاتبکنییا
دلتوابستهاشبشه
-درسجدهیِآخرِنمازهایش
ایندعارامیخواند
اللّھمأخرِجْنےحُبالدُّنیامِنقُلوبِنا..
#شھیدمحمدرضاالوانی💚
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵۰
سکوتو شکستم و گفتم:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟؟
-میدونی پارسال روز تولدم وقتی کیکو میخواستم فوت کنم چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟؟
-آرزو کردم که مال هم باشیم...
-چه آرزوی قشنگی...
-میدونی امروز چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟
-آرزو کردم که مال هم بمونیم...
علی یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی زد ولی از حالت چهره ی من نگران شد...
علی_مشکلی پیش اومده؟؟؟
-اون روز که جواب تلفن هانیه رو نمیدادم زنگ زد خونمون بعد از اینکه بهش گفتم دور منو خط بکش با لحن تنفر انگیزی گفت من روتو خط میکشم...
یک دفعه ماشین ترمز زد!!!
من_چی شد!!!؟؟
علی رفت یه گوشه پارک کرد و بعد سرشو گذاشت روی فرمون...
من_علی جان چی شد؟؟
تکیه داد به صندلی و منو نگاه کرد دستمو گرفت و گفت:
-هیچ مشکلی پیش نمیاد ذهنتو درگیر نکن...
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-امیدوارم...
نگاهم کرد...
علی_زهرا؟؟؟
-بله؟؟؟
-هرمشکلی پیش اومد...اینو بدون که من تا ابد دوست دارم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-قلبم داره از شدت ترس میترکه...هانیه چند وقته پیداش نیست من میترسم...
دستمو گرفت و گفت:
-توکل به خدا...
بعد هم راه افتادیم به طرف خونه...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵۱
صبح حدود ساعت شش از خواب پا شدم گوشیم رو برداشتم یک تماس بی پاسخ باز هم شماره ی ناشناس بود...
+باید خطمو عوض کنم!
دستو صورتمو شستم مامان خواب بود باباهم رفته بود سرکار...ظرف داخل آشپز خونه نشون میداد که تازه از خونه رفته بیرون...
صبحانه آماده کردم و بعد از میل کردن سریع آماده شدم و بدون اینکه مامان رو از خواب بلند کنم از خونه رفتم بیرون...
علی هم این موقع ها تقریبا میره سرکار پس بیداره...
گوشیمو از جیبم آوردم بیرون و شماره ی علی رو گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم...
علی_سلام خانم سحر خیز.
من_سلام عزیزم خوبی؟
-ممنونم.
-سرکار نرفتی؟
-تو راهم دارم میرم...داری میری دانشگاه؟؟
-آره تازه از خونه اومدم بیرون.
-مواظب خودت باش.
-چشم فعلا کاری نداری؟
-نه برو خدا پشت و پناهت.
-خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و رفتم توی ایستگاه حدود ده دقیقه بعد اتوبوس اومد...
چهار پنج روزی هست که هانیه رو ندیدم ولی امروز مطمئنم که میبینمش...
امیدوارم که به خیر بگذره...
چیزی نگذشت که رسیدم جلوی دانشگاه...
کیفمو محکم گرفتم دستم چادرمو کشیدم جلو تر و سریع رفتم داخل...
داخل سالن که رسیدم زنگ زدم به نیلوفر تا ببینم که رسیده دانشگاه یانه که خداروشکر رسیده بود...
قدم هامو می شمردم تا رسیدم جلوی کلاس نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل...
لبخندی زدم و به بچه ها سلام کردم محدثه...نیلوفر...سپیده...اما هانیه کنارشون نبود...
سرمو بلند کردم و دور تا دور کلاس رو نگاه کردم دیدم یه گوشه ی کلاس هانیه نشسته و سرش به کار خودشه...
جوری که انگار حواس خودشو پرت کرده بود که مثلا متوجه اومدن من نشده...
نیلوفر نگاهی به من کرد و گفت:
-چیزی شده؟
-نه.
-هانیه!!!
-نه بیخیال نیلو...امیدوارم مشکلی پیش نیاد...
بعد از دقایقی استاد اومد سرکلاس...
بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیلوفر رو به من کردو گفت:
-قضیه رو به علی گفتی؟؟
-آره گفتم.
-چی گفت.
-هیچی.
-هیچی؟؟؟؟؟؟؟!!!
-گفت نگران نباش...ناراحت شد...
-میخوای چی کار کنی؟
-چی کار میتونم کنم؟؟؟
نیلوفر سکوت غم انگیزی کرد نگاهش کردم و گفتم:
-باید با هانیه حرف بزنم!
-دیوونه شدی؟
-باید ببینم مشکلش دقیقا چیه میخواد چیکار کنه!!!؟
-زهرا!!!!!!!!!
استاد نگاهی بهمون کردو و گفت:
-خانم باقری شما که حرف میزنین معلومه بلدین بیایین اینجا بقیشو درس بدین...
من_استاد...
-بفرمایین لطفا...
نیلوفر_استاد تازه عروسه اذیتش نکنید...
یهو کل کلاس شلوغ شد!!!
+تازه عروس؟؟
+مباررررکه.
+نگفته بودی!!!
+کی عروس شدی!!!
+کی هست این آقای خوشبخت...
استاد داد زد ساکت!
استادی بود که همه ی ما ازش حساب میبردیم...
استاد_مبارک باشه خانم باقری پس بخاطر همینه که کلا امروز حواستون پرته!!!
-نه استاد...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-به پای هم پیر شین...
-ممنونم!
نگاهی به هانیه کردم که با تنفر به من خیره شده بود...
نفس عمیقی کشیدم و نشستم سر جای خودم...
#ادامه_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت-۵۲
کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بیفتیم سمت خونه!
کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت:
-مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین...
نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت:
-البته اگر به پای هم بمونین...
بعد هم خندیدو رفت...
نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد...
نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم...
کیفمو گذاشتم و سریع دویدم دنبال هانیه...
نیلوفر صدام زد:
-زهرا!!!!!
بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش...
من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم...
فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم...
برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت:
-میشنوم؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم:
-معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟
-باید بگم؟؟؟
-هانیه ما باهم دوستیم...
-دوست بودیم...
-هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی...
لبشو گزید بغضی کرد و گفت:
-نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره...
اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش...
من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی...
-زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه...
-هانیه تو دیوونه ای!
-بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!!
بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت...
خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد...
نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو...
زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد...
بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه...
#ادامه_دارد...
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود؛ گر نشود
حرفی نیست؛
اما نفسم می گیرد
در هوایی که نفس های تو نیست ...
«سهراب سپهری»
زیباترین انسانهایی ڪه دیدم،
چشم رنگیها نبودند...
قد بلندها، لب برجستهها، مو بلندها
هیچ ڪدام زیباترین نیستند...
مدلهای برندهای معروف زیباترین نیستند...
آنهایی ڪه شبیه به ستارگان سینمای جهان اند،زیباترین نیستند...
زیباترین ها فقط شبیه به حرفهایشان هستند...
و چقدر دوست داشتنی اند
انسانهایی ڪه شبیه به حرفهایشان هستند..🌸❤️