ترابی ، ۱۶ ، قم
معلومه اول جهنمی بعد بهشتی
فک میکنم ی ذره گناه دارم ک باید مجازات بشم 💔😢😅
شیماظاهری۱۵قزوین
بخام از ته دل بخندم و خوشحال بشم مطمعن هستم اربعین برم کربلا🙂💔
مداحی وگریه برای امام حسین اصلا سبک میشه آدم
ترابی ، ۱۶ ، قم
خیلی چیزا ، دیدن چهره مادرم هر صبح
بیرون رفتن با رفیقم
صبح هایی ک میرم مدرسه و با امام زمان حرف میزنم خیلی حس خوبی بهم دست میده ، انگار حس شون میکنم ک دارن صدامو میشنون🌺😍
محدثه ۱۹ ساله تهران
شهیدی که از خوشتیپی و بورسیه گذشت و جون شو برا دفاع از ناموس داد
شیماظاهری۱۵قزوین
داداش بابک🥲🤍
بهترین داداش و کسی که میشه گفت تغییرم داد و اولین داداش شهیدم(رفیق شهید)
ترابی ، ۱۶ ، قم
خوشروئی یک مومن ، دندونای کامپوزیت شده .، چشمانی ک با آدم حرف میزنه و واقعا داره نگات میکنه❤️🩹
سوال بعدی
بهترین راه رسیدن به خدا بنظرتون چی میتونه باشه ؟؟
محدثه ۱۹ ساله تهران
رشد و تکامل انجام واجبات
شیماظاهری ۱۵ قزوین
دوری از گناهان
الگوبرداری از پیامبران و انسان های مومن
تاثیر امروز امتحان معارفه😂🤦♀
ترابی ، ۱۶ ، قم
احترام و اطاعت از پدر و مادرم و دعای خیرشون 🌱🙂
انجام به موقع واجبات و ترک گناه هست بهترین راه رسیدن به خداوند
سوال آخر
انتقاد و پیشنهاد ؟؟
کدوم فعالیت کانال براتون جذاب تر هست ؟؟
محدثه ۱۹ ساله تهران
همه شون عالیه ان شاالله عاقبت تون بخیر باشه
شیماظاهری۱۵کانال
پارت های رمان بیشتر کنید به جای حساس میرسه نمی زارید حداقل یه پارت بیشتر بزارید اون جای حساس معلوم بشه
کانال فوق العاده خوبن ادمین ها همه عالی هستن
تلنگرانه و متن ها عالی🌸🦋
ترابی ، ۱۶ ، قم
هیچ انتقادی نیس عالیه کانال
تلنگر ها رو بیشتر دوست دارم و خاطره از شهدا ک میزارید و شهیدش فرقی نمیکنه ،همه شهیدان یکی هستن و ی خصوصیتی دارن☺️🙂
ممنون از لطفتون
و تشکر که وقت گذاشتید 🌸
إن شاء الله عاقبت بخیر بشید💞
عادتتوستخوبۍکردنبہ بدها،
نشستهاۍپایِگناهکارهاۍازخطگذشتہ،
بلڪهیڪ روز برگردند... !
[عادَتکالاِحساناِلیالمُسیئین
وَسبیلُکالابقاءُعَلیالمُعتَدین]
#فرازیازدعاۍماه_رجب
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-گلاشڪمشبےوامیشداےڪاش!
همهدردممداوامیشداےڪاش ..
بههرڪسقسمتےدادےخدایا ..
کربلاقسمتمامیشداےڪاش..💔
#یاحسینجانم
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #شصت_و_پنجم
برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
– واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه … 😏
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد …
و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم …
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان …فشار دو برابر عمل های جراحی …
تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه… حالا هم که … 🙁😣
چند لحظه بهش نگاه کردم …
با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … 💊🌡
با بیمارستان🏥 تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، 🌡سر درد و سرگیجه 😖…
حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …📲
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد …پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم …
فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
_چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت …😭
حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
– حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم …
به زحمت صدام در می اومد …صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #شصت_و_ششم
با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد … 📲📲
توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی روببندم یاخاموشش کنم...😖
توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
– چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …😣
– در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …😥😕
– دارو خوردم … 💊اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت …😭
لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه …وجودش برام آرامش بخش بود …
تب، تنهایی،😢 غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …😭
– دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…😭😖
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
– واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …😧
پریدم توی حرفش …
– باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …😣✋
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …😐
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
– باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
– پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری …
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم…
_از اینجا برو … برو …😖
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است