🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتاد_و_یکم
غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم …🇮🇷🛬
سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم😊😢 تنگ شده بود…
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن …
همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …😢
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن …
هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …
حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید…
محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم …
خونه بوی غربت می داد …
حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن …اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود …
اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم …
غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح🌌 که بلند شدم …
پای سجاده … داشت قرآن📖 می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش …
یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …😭
– مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای ✨بوی چادر نمازت✨ تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتاد_و_دوم
شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … 😭
غم غربت و تنهایی …
فشار و سختی کار …
و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
قدرت حرف زدن نداشتم …و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت …دختر کوچولو …😁
چشم هام رو که باز کردم …
دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … 😒
اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …😔
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت …دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم …
کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …😔😣
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتاد_و_سوم
بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩🇪 به زحمت خودم رو کنترل کردم …
نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …
نمی خواستم مایه درد و رنجش
بشم …😣
هواپیما که بلند شد …🛫
مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم …😭
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …
ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید …
اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …😟
مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد …
هر روز با روز قبل فرق داشت …😟
یه مدت که گذشت …
حتی #نگاهش رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود …
اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن …
بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود …
در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …😟
شیفتم تموم شد …
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم 📲زنگ زد …
– سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم …
از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
– خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …😊🙈
این بار مکث کوتاه تری کرد …
– البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …☺️
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
اگہهنوزرفیقِشہیدندارۍاین
کانالُبهتپیشنهادمیکنم🥺↓↓
وقتےازهمه کسدل
بریدیاینکانال بهدادِتمیرسه💔
• • →https://eitaa.com/joinchat/2874867990C7cbf8a7ac5
دوایدلتنگیتهمینکانالِ🖇
#پسسریعبزنروپیوستن➖
🦋| ســـــلام بزرگوار لطفا بلاک نکنید! ❤️👋🏻
🦋| تاحالا برای "روحِـــــت" دنبالِ دارو گشتی؟!
🦋| چقدر به "قلبــᰔـــت" و "آرامـــــشت" اهمیـــــت مید؎؟!
+مےخوام شـــــمارو د؏ــــوتڪنـــــم بہ کانـــ✿ــالِ ‹داروخـــــانہ معنـــــو؎›!
بهصـــــرفِ یک نوشیـــــدنے گوارا و آرامـــــشِمحض!🤍🍹
+همه؎داروها؎ موردنیاز برا؎ آرامــ𑁍ـــش اینجاست!🌿✨
ختم قرآن روزها؎شنبہ
ختم انعام روزها؎ دوشنبہ𑁍
●ڪدوم دارو رو میخوا؎؟
• #تشرفات🌸✨
• ذکرها و دعاهای روزانه🌼🌱
• دعاهای مشکلگشا و محبت🌸✨
• کلیپهای اجتماعی و مذهبی🌼🌱
• زندگینامه بزرگان و اولیا🌸✨
• موارد بیشتر🌼🌱
@Manavi_2
🪶دســـــتتو بـــــه من بـــــده رفیـــᰔــق!
جا؎ بد؎ نمیبرمـــــت!😉❤️
بہترینکانالایتــٰاست!🌚♥️
کـوچهدلدادگیهایِیهدختردهہهشتادی✌️🏻
یهعکاسحرفهاي :))🥲
<مـنـبعپروفـٰایلهایِمذهبي🥺🤍>
ᶜˡᶦᶜᵏ↝@fadaeyaneh_velayat
ᶜˡᶦᶜᵏ↝@fadaeyaneh_velayat
متن،عکاسي،کلیـپ،محـفل،دلنوشتـہ
همـهچيدارھ ! *◡* . .🤍!
ᶜˡᶦᶜᵏ↝@fadaeyaneh_velayat
ᶜˡᶦᶜᵏ↝@fadaeyaneh_velayat
๋࣭ ִֶָ - وعدهگاهِمنُتوـُآرامِش 🌸 !
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
_ذکر روز شنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا رب العالمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید بابک نوری💞
#نیایش_صبحگاهی✨️
خداوندا
تنها و تنها یاد تو آرامبخش دل من است
و تنها امید به توست که مرا از تلاطم سختیهای دنیا رها میکند
و به درگاه گشایش تو مینشاند. پس تو دستگیرم باش...
من بنده توام و با تو آرام میگیرم.
پروردگارم
هرآنچه بر من روا میـداری میپذیرم، گرچه در حکمت آن فرو میمانم
تو را همیشه شکر میگویم و به درگاهت امید دارم
میدانم جز خوبی برایم چیزی نمیخواهی...💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نَظَرةواحدةعَليكتَشْفيكُلجَراحنا
یکنگاهتو،مرحمتمامزخمهایماست!
#یاصاحبالزمان❤️
#السݪامعلیڪیابقیةاللھ
@shahidanbabak_mostafa🕊
در آخرالزمان شنیدن آیات
کریمه قرآن برای مردم سنگین
اما شنیدن سخنان بیهوده و باطل
آسان و شیرین است . .
امام صادق(ع)
بحارالأنوار ، ج۵۲ ، ص۲۵۷
@shahidanbabak_mostafa🕊
گـنـاهنڪنید...!
گناهگرفتاریمیآورد،
ضیقمعاشمیآورد،
ناراحتیهایروحیمیآورد.
گناهنڪنید!خداڪمڪمیڪند،
مشڪلاتحلمیشود...!
#آیتاللهخوشوقت
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت:
حــٰاجقاسمباقدِڪاملرفتبرایدِفاع
ازناموسمردمودفاعازناموسحسین،
بـٰانیمهقدبرگشت . . .
حالاتوحاضرۍبهخاطرحـاجۍبقیه،نصف
سَرتوباشالیاروسریتبپوشونی...
#حاجۍ
#حجاب
@shahidanbabak_mostafa🕊
قمقمهاش هنوز آب داشت نمیخورد..
از سر کانال تا انتهای کانال میرفت
و میآمد و لبهای بچهها را
با آب قمقمهاش تر میکرد..
خودش هم ریگ گذاشته بود
توی دهانش تا خشک نشود..
#شهیدحسینخرازی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا به وسعتِ
قَفسی تنگ می شود
وقتی دلت برای کسی
تنگ می شود...!
#رفیق_شهیدم
#شهیدبابکنوری💖
@shahidanbabak_mostafa🕊
26.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گر بنا باشد
دلم را جز تو آبادش کنم
این دل ویران بماند
بهتر است...
#رفیقشهیدم💗
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊