🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت66
نگاهی به آدرس انداخت.
_آره خودشه...
سرش و بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.
موبایلش و درآورد و پیامی به مهران داد.
_تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب موند.
بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش و پایین می کشید. نمی دونست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، اونو معذب نکرده بود ولی الآن...!!
با صدای پیامک، به خودش اومد.
_آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در و براش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش اومد.
_خانم رضایی؟!
_بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
_بله بفرمایید...
آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی اون نشسته بود، رفت.
مهران سر جاش وایستاد.
_سلام!
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
_سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
_چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جاش نشست.
_چی میخوری؟!
_ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
_چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
_نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
_نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
_تیپت عوض شده... چی شده؟
خبریه به مام بگو...
مهیا، سرش و پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
_نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش و به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه دک بگیرد؛ که مهران، دست مهیا رو تو دستاش گرفت.
مهیا، دستش و محکم از دست مهران کشید. تموم بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش و جلو برد تا دوباره دستش و بگیره...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
_دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها،همه به طرفشون برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
_چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
_بگذار نگاه کنند...به درک!
_من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
_تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش و از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی بهش دست داده بود. دستش و به لباس هاش می کشید. خودش هم نمی دونست چه به سرش اومده بود!
وقتی که مهران دستش و گرفته بود؛ احساس بدی بهش دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود....
دستانش و زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستاش و شست.
دستاش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
اونا رو تو جیب پالتوش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد.
نمی دونست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید مصطفی صدرزاده♥️
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی!
بگیر از من
هرچه که تورا ازمن میگیرد..
«یا مَولایَ بِذِكرِکَ عاشَ قَلبی»
قلبم با یاد تو زنده است ..♥️
#امام_زمانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
خداوند دنیا را به هرکسی که دوستش
داشته باشد یا نداشته باشد، میدهد
اما دین را، فقط به کسی که دوستش
داشته باشد میدهد..
#امامعلیعلیهالسلام-
غررالحکم؛حدیث۱۵۶۸
@shahidanbabak_mostafa🕊
از آنهایی نباش که از گناهکاران بدش میآید
اما خودش یکی از آنان است..
#نهجالبلاغه؛حکمت۱۵۰
@shahidanbabak_mostafa🕊
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دِلَـمڪهتَنـگمیشَودنَظـربہمـٰاھمـیکنم
دَرونِمـٰاھِنیـمہشَبتـورانگـٰاهمیڪُنَم
#رهبرانہ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِی در دلم نشستہ
از تو ڪجا گریزم..؟
#شهیدمصطفیصدرزاده ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
18.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕رفیقِ #شهید که داشته باشی
میدونی که یکی هست
بعد خدا
باهاش دردودل کنی..:)❤️
#شهیدبابڪنورے
@shahidanbabak_mostafa🕊