eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت:توســوريهـــ‌وقت‌خـــوابـــ‌ندارم، وقتـــی‌هــم مـی‌خوامــ‌ بخوابــــم‌ازشـــدتـــ خستگــــــی‌نمـــــی‌تـــــوانم‌بخـــــوابــــــم، انــــــگاريـــــکــــــ. لشـكـــــرمـورچــــــــهــ دارنـــدازپاهـايـــــم‌بالامـــی‌آينـــد...) " ____ 💔🕊 حواسمون‌هست..؟! شهدااینجوری‌برای‌ظهورکارکردن... ماکجاییم..؟!  ‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
برید تو زندگی هاتون به قول شهید حسن باقری سنجیده عمل کنید. ولی یادتون نره خداست که باید به همه چیز نتیجه بده ...🌿! @shahidanbabak_mostafa🕊
یه بار اومد پیشم گفت: جایی کار سراغ نداری ؟ گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد... نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه. . . یا نه یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛ اولین سوالش این بود: موقع نماز میزاره برم نماز بخونم..؟ ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
مادر بزرگوارشون تعریف میکردن: تقریبا چند ماه قبل شهادتش بود... گفتم:چی شده؟ گفت: خواب دیدم سی چهل نفر دارن منو دنبال می کنن که بگیرن بکشن،بعد من رفتم قایم شدم دوباره منو پیدا کردن... دقیقا هم همین شد؛ آرمان اینقدر پاک بود ،شهادتش بهش الهام شده بود...:))✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
انتهای راهی که تو رو به خدا میرسونه قشنگه، راهی که به ختم میشه، انتهای این راه رو.. روایت میکنه: راه کاروان  از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر حاج آقای دانشمند باحال میگه✌️🏻 مگه کنسرت حلال رفتن اشکالش چیه؟! اگر تعصبات بیهوده رو بزاریم کنار دنیا جای قشنگ تری هم میشه..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشہ‌مـٰاندن‌دلیـل‌عـٰاشق‌بودن‌نیـست . . بعضـي‌ها‌رفتند‌تاثـٰابت‌ڪنند‌عاشقنـد🥺♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام خواهش میکنم .. کپی حلال هست با ذکر صلوات برای دو شهید عزیز فعالیت ها برای استفاده شماست دلیل دیگه ای که نداره🌸
إن شاء الله وقتمون کمی آزاد شه که نمیشه باید از بقیه چیزامون بزنیم . بتونیم یه برنامه خوب کانال برگزار کنیم به عنوان مطالبه گری یعنی چند شب یبار در مورد بعضی مسائل صحبت میکنیم یه نفر اینجا نظراتش میگه و با هم صحبت میکنیم مباحثی مث ترک گناه . شناخت خداوند . ازدواج. و هر چی که تو ذهنتون هست 🌿♥️
سلام هر چی میفرستم عکس و فیلم نمیاد کلا ایتا اعصاب خرد کن هست 🤷‍♂
سین بزن موبایل رایگان ببر هست اسم کاناله و میگه هزینه پست ۴۵۶ تومن هست و کلاهبرداری هست سوال کرده بودین کدوم کانال روبیکا کلاهبرداری هست 👆
اهل شعر که هستین شعر های قشنگ مذهبی !؟
نگرانم‌که‌پس‌ازمُردن‌من‌برگردی💔!
چه در شرح تو جز عشق بگویم♥️! از یادِ تو غافل نتوان کرد به هیچَ‌م ! از تو نَشوَد سیر،اگر دݪ،دݪِ ماست! آید وصآݪ و هجر غم انگیز بگذرد.. 🌿
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم..! جز عشقِ‌تو عشق‌ها فراموشم باد! جُز‌تو،یآری‌نگرفیتم‌ونخواهیم‌گرفت! مددی‌ڪن‌ڪه‌بہ‌دِل شوقِ‌وصآل‌اَست؛‌
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
‌ اگـرتعلقـات‌خـودرازیـرپـاگذاشتیـم می‌توانیـم‌ماننـدشھـدابـه‌ایـن‌مملکـت خدمـت‌کنیـم.. واگـربـاتعلقات‌شخصـی‌وفـردی‌ بخواهیـم‌خدمـت‌کنیـم ایـن‌خدمـت‌بـه‌جایـی‌نخواهـدرسیـد !! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
اسم یکی از اعضای کانال خودمون هم زده بود تو کانالش آیفون ۱۳ برنده شده 😅 میگم کلاهبرداری هست . چندتا رقم میفرسته به عنوان کد رهگیری الکی
سلام .. اول اینکه پدر و مادر وظیفه خودشون میدونن که بچه ها رو کنترل کنند مخصوصا دختر چون دختر خیلی تو خطرهست و احساساتی هست و خیلی زود اخلاق دوستانش روش تاثیر میزاره و اینکه دختر آبروی خانه هست و باید غیرت روش داشت . چادر هم محافظ خوبی در مقابل نامحرم هست و لیاقت میخواد چادر پوشیدن حجاب حکم الهی هست . بعد شما با مرد صحبت کنید که چی بشه ؟؟ کلا شما مگه تجربه کامل رو دارید از اینکه با یه مرد حرف بزنید و مشکلی پیش نیاد !؟ قبل از اینکه کاری رو میخوای کنی باید به عاقبتش نگاه کنی نه بری کارو انجام بدی بعد ببینی عاقبتش خوب نبوده .. برو خدا رو شکر کن خانوادت برات ارزش قائل هستن وگرنه این دخترایی که ارزشون از دست میدن اولین فکرشون اینه که خانواده من منو رها گذاشتند و براشون مهم نبودم .. این مواردی که گفتین همش بجا و خوب هست مشکل خوده شماست که هنوز به خیلی چیزا پی نبردی😅
سلام .. خیر حرام نیست اگه استفاده درست بشه و الان مجبور هستیم خوده پیج رهبر انقلاب هم با فیلتر کار انجام میدن . دولت اشتباه کرد فیلتر رو انجام داد ولی بجاش فیلتر شکن اومد . هیچ تغییری پیدا نکرد تازه بدتر هم شد فرد با فیلتر شکن همجا وارد میشه🤷‍♂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت130 ــ قول میدم زود برگردم! هر دو در چشمان هم خیره شدند و غرق چشمان مشکی هم که در آن ها عشق و غم و شوق موج می زد، غرق شده بودند. که با صدای مریم به خودشان آمدند. ــ داداش! آقا آرش دم دره... مهیا متوجه منظور مریم نشد و سوالی به شهاب نگاهی کرد. شهاب لبخندی زد و برایش توضیح داد. ــ آرش دوستمه قراره باهم بریم! مهیا با چشمان اشکین به شهاب خیره شد. ــ یعنی الان می خوای بری... ــ آره... ــ چرا اینقدر زود؟! ــ زود نیست خانمی! ــ کاشکی نمی خوابیدم! شهاب قطره ی اشکی که بر روی گونه مهیا سرازیر شد را، پاک کرد. ــ قرارمون این بود؛ گریه زاری نداشته باشیم... ــ سخته بخدا...سخته شهاب... ــ میدونم خانومم... ولی باید برم... اگه الان نرم، شرمنده امام حسین_ع میشم. نمیتونم بمونم. مهیا با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدای گریه اش به گوش شهاب نرسد. شهاب که متوجه شد؛ دستان مهیا را از جلوی دهانش برداشت. ـــ گریه کن! هر چی دوس داری بگو! ولی بعد اینکه من رفتم، حق نداری گریه کنی غصه بخوری... فهمیدی؟! با هر حرف شهاب شدت گریه های مهیا بیشتر می شد. با گذشت ثانیه ها احساس می کرد که قلبش را از جسمش جدا می کندند. با دیدن بی قراری های مهیا، نم اشک در چشمان شهاب نشست مهیا هق هق می کرد. لبانش را محکم روی هم فشرد، تا حرفی نزد... تا نگویید نرو... ــ مهیا! خانمی! دیگه دیر شد. باید برم. مهیا سری تکان داد و از جایش بلند شد. سریع روسریش را سرش کرد و چادرش را برداشت، تا سر کند که شهاب دستش را گرفت. ــ نمی خواد سرت کنی... مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد و آرام گفت: ــ شهاب کلی مرد پایینه! انتظار نداری که بدون چادر برم پایین؟! شهاب چادر را از دستان مهیا گرفت و روی تخت گذاشت. ــ اصلا قرار نیست شما برید پایین خانوم! ــ یعنی چی؟! ــ یعنی اینکه شما همینجا با من خداحافظی میکنی... ــ اما شهاب...! ــ اما بی اما! مهیا دلخور سرش را پایین انداخت و خود را مشغول بازی باحلقه اش کرد. شهاب دستی زیر چانه ی مهیا گذاشت و سرش را بالا آورد. ــ برام سختش نکن مهیا! نمیخوام موقع رفتن جلوی چشام باشی وقتی کبودی و سرخی چشماتو میبینم بیشتر از خودم بدم میاد.... مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند. شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت. ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی مهیا با بغض آرام گفت: ــ قول میدم! شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید. ــ قول بده مواظب خودت باشی!! ــ قول... میدم! ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟! ــ چطور نگران نشم شهاب! ــ میدونم سخته عزیز دلم! با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند. ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست! ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی... روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد. ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!! مهیا لبخند تلخی زد. با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت. ــ خداحافظ خانمی! دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر جایش ایستاد سریع برگشت بوسه ای بر سر مهیا گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت. مهیا بهت زده خیره به در ماند. باورش نمی شد، که شهاب رفته باشد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. چند قدم به عقب برگشت و خودش را به پنجره رساند. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد. با دیدن شهاب، در حال خداحافظی با مادرش و بی قراری شهین خانم اشک هایش روی گونه های سردش؛ سرازیر شدند... شهاب از زیر قرآن رد شد و قبل از اینکه از در خارج شود، نگاهی به پنجره اتاقش انداخت که با دیدن مهیا با چشمان اشکین سریع سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. با حرکت ماشین و کاسه آبی... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت131 که مریم پشت سر شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است... اشک هایش تند تند گونه های سردش را میپوشاندند. سرگیجه گرفته بود؛ چشمانش را محکم بست، تا شاید کمی از سرگیجه اش کم شود. اما فایده ای نداشت. حالش بدتر شده بود. چشمانش سیاهی می رفتند. دیگر تعادلی نداشت و نتوانست روی پا بماند. بر روی زمین افتاد و فقط فریاد مریم را شنید. چشمانش کم کم بسته شدند و آخرین تصویر ی که دید، مریم بود که در را باز کرد و سریع به سمتش آمد. مریم به محسن خیره شده بود، که سعی در آرام کردنش میکرد. اما این طور دلش آرام نمی گرفت. ناخودآگاه چشمانش به پنجره ی برادرش کشیده شد، که با دیدن مهیا که اصلا حال مساعدی نداشت بلند گفت: ــ یا حسین_ع! سریع دستانش را از دست های محسن بیرون کشید و به طرف اتاق شهاب دوید. بقیه با دیدن مریم پشت سرش دویدند. مریم پله هارا سریع بالا رفت در اتاق را باز کرد، با دیدن مهیا که روی زمین بیهوش شده بود؛ جیغی زد و به طرفش دوید. سر مهیا را روی پاهایش گذاشت. ــ مهیا... مهیا جواب بده... مهیا... محمد آقا به طرف مریم آمد و با نگرانی گفت: ــ زنگ زدیم آمبولانس داره میاد! ــ بابا بدنش سرده، رنگش سفید شده؛ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه... از دوری شهاب دق میکنه! و دوباره سر مهیا را در آغوش گرفت. .... شهاب نگاهش را به بیرون دوخت. دلش عجیب برای مهیا تنگ شده بود. در همین یک ساعت دوریش طاقت فرسا بود. دلشوره ی عجیبی داشت. از وقتی که حرکت کرده بودند؛ تا الان دلشوره داشت. چند بار هم به آرش گفته بود. که آرش به او گفت رسیدیم سوریه با خانواده اش تماس بگیرد؛ شاید آرام شود. با صدای آرش به خودش آمد. ــ کجایی پسر دو ساعته دارم باهات حرف میزنم. شهاب دستی به صورتش کشید. ــ شرمنده آرش! دلشوره عجیبی دارم اصلا نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم یا خودمو مشغول کنم. ــ نگران نباش! رسیدیم سوریه هم زنگ بزن از نگرانی دربیار خانوادتو... هم دلشورت آروم میگیره! شهاب ان شاء الله گفت. و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت... مهیا آرام چشمانش را باز کرد. سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آهی کشید. که مریم سریع به سمتش آمد. ــ مهیا جان بیدار شدی؟! مهیا با صدای گرفته ای، گفت: ــ من کجام؟! ــ بیمارستانیم عزیزم! مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین یادآوری هایش؛ رفتن شهاب چند بار در ذهنش تکرارشد. چشمانش را باز کرد و و نگاهش را به پنجره دوخت و اجازه داد، اشک هایش بریزند. احساس سوزشی در دلش می کرد. رفتن شهاب او را بدجور از پا درآورده بود. در باز شد محمد آقا وارد شد. ــ رفتند بابا؟! محمد آقا سری تکان داد و گفت: ــ آره مریم جان به زور فرستادمشون که برند خونه... مهیا به سمتشان برگشت و گنگ نگاهشان کرد. محمد آقا به طرف مهیا امد. ــ خوبی دخترم؟! ــ خوبم ممنون! کیارو فرستادید...؟! ــ پدر و مادرت خیلی نگران بودن! با کلی اصرار قبول کردن که برن خونه... محسن رفت برسونتشون! مهیا چشمانش را از درد روی هم فشار داد. صدای تلفن محمد آقا در اتاق پیچید محمد آقا با نگرانی گفت: ــ شهابه! مهیا سریع چشماش رو باز کرد. ــ نزارید بفهمه بیمارستانم! ــ آخه دخترم... حقشه بدونه! ــ نه نه! نگران میشه! ندونه بهتره... ــ باشه دخترم تو استراحت کن، من بیرون باش صحبت میکنم. میگم که خوابی... مهیا لبخند تلخی زد و تشکری کرد. محمد آقا از اتاق بیرون رفت. مهیا نگاهی به سرم دستش انداخت که دستش را کبود کرده بود بعد از چند دقیقه در زده شد. محمدآقا وارد اتاق شد. و مریم را صدا کرد مهیا به طرف در رفت. ــ جانم بابا؟! ــ شهاب فهمید! ــ چیو فهمید؟! ــ اینکه مهیا بیمارستانه! مریم با نگرانی گفت: ــ چطور...؟! ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم . ــ وای خدای من حالا چی شد! ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه! و گوشی را به سمت مریم گرفت. ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم. مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸