خیلی دلم میخواد حس و وجود خودمو به شما منتقل کنم ولی نمیدونم چجوری منتقلش کنم یا بخوام چیزی بگم عدهای میگن داری از خودت تعریف میکنی یا از خود راضی هستی ..
باید فکر کنم چجوری !!
چون هر چی پیام میخونم تا دل گرفتگی هست
شاید کسی باورش نشه من تا حالا دلم نگرفته 😅
بعد وقتی برمیگردم به عقب میبینم که هر چی برام پیش اومد گفتم حتما خواست خدا بوده همین و دیگه فکرش نکردم
شاید خیلی چیزها که دیگران خیلی روش حساسن من نیستم . من بیشتر به آخرت فکر میکنم یعنی الان بیوفتم بمیرم خیلی برام مهم نیست چون مرگ حقه . همیشه وقتی میرفتم جایی مادرم خیلی زنگ میزد که بهت وابستم مواظب باش گریه میکرد . میگفتم گریه تو برای من چه فایده داره آخه وقتی برای من گریه کن که دست خالی برم اون دنیا الان خب من اینجا مهمانم و مرگ هم حق هست چه گریه کنی چه نکنی سرنوشت ما دسته خدا رقم میخوره
تا حالا از شهدا حاجت نخواستم فقط میگم اگه شد بدید نشد هم هیچ از خدا هم چیزی نخواستم فقط دعا بعد از نمازم اینه تو راه خودت و امام زمان عج قدم بردارم . وابستگی دنیایی باعث میشه انسان دلش بگیره
حاجتم برآورده بشه
نمیدونم شوهر خوب گیرم بیاد
فلان رشته قبول شم
فلان کارو انجام بدم و و و ...
خب اینا همش دنیایی هست معلومه که خیلی درگیرش بشی باعث دل گرفتگی میشه .
ما خیلی به چیزهایی که مهم نیست اهمیت میدیم نباید اینجور باشه خب چون دنیا در حال گذر هست ممکنه فردا نوبت ما باشه که از دنیا بریم
حداقل دنبال حاجت های دنیایی هستین خودتون رو اذیت نکنید که باعث شه از همچی جا بمونید هر چی باعث شد که اذیت شید سری از خودت دورش کن . انسان همچی دست خودش هست و قویتر از خودت کسی نیست برای کمک به خودت
اینقد دنیای عجیبی شده که اگه شاخ هم در بیاریم جای تعجب نداره !!
باید برای هر اتفاقی انسان آماده باشه چون آخرالزمان هست و گناهان عجیب باید تو این دوره آخرالزمان قوی باشیم . این دنیا فانی جای همینچیزا هست دیگه اگه این اتفاقات رخ نمیداد درکی از آرامش آخرت نداشتیم
لطفا ذکر های روزانه و صلوات برای امام زمان عج رو که صبح میزارم انجام بدین همچنین زیارت عاشورا که هر روز میزارم به نیابت از یک شهید ..
الکی نگذرید از این ثواب ها ..
إن شاء الله که زیر سایه شهدا نجات پیدا کنیم از فتنه های آخرالزمانی و عاقبت بخیر بشیم🌿♥️
إن شاء الله سوالی موند فردا شب ببخشید حلال کنید🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت142
در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد.
ــ شرمنده دیر شد !
ــ دشمنت شرمنده عزیزمـ
مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد"
با ایستادن ماشین نگاهی صدای شهاب را شنید؛
ــ رسیدیم
مهیا از ماشین پیاده شد.
همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه می کردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند
ــ چرا اینجا شهاب؟
ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم.
مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند
بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولین طراحی پوستر و برنهارا به عهده داشتند همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند.
مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود.
هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد.
نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش بلند شود
ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم
ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو
مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت
با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد .
همه به احترام استاد سر پا ایستادن
استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سرکلاس هستند شروع به تدریس کرد.
مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند!
ــ کجایی خانمی
لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند
ــ سرکلاسم آقا
دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند.
ــ خانم رضایی الان وقته پیامک بازیه!!
مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد اکبری آماده کرد.
ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟
ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم .
ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انضباطی میکنید سرکلاس من!
کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند.
ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر و چندتا جلسه ی بسیج و یه یادواره دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابرِو ؟
مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود چشمانش از اشک میسوختند
اما سکوت کرد!
ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته و کاراتونو بپوشونید؟
همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!!
مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت:
ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم اما اینهمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید یا در مورد رفتار و کارای من نظر....
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸