ده ماه بود ازش خبر نداشتیم
مادرش میگفت: خرازی! پاشو برو ببین چیشد این بچه؟
میگفتم: کجا برم؟ جبهه یه وجب دو وجب نیست که...
رفته بودیم نماز جمعه
حاج آقا آخر خطبه گفت: حسین خرازی را دعا کنید!
آمدم خانه...به مادرش گفتم: حسین مارو میگفت؟
چیشده که امام جمعه هم میشناسدش؟
نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است!
#شهیدحاجحسینخرازی🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
پرسیدم : بهترین چیزے که میشه از دنیا برداشت چیه ؟
کمے فکر کرد و گفت : دست ؛
با تعجب گفتم : چے ؟ دست ؟
گفت بله ، اگر از دنیا دست برداریم کار بزرگے انجام دادیم که کوچکترین پاداشش،رضوان خداوند است!🤍🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ
هنگامی که در کارها تصمیم گرفتی ،
به خدا توکل کن که خدا توکل کنندگان را دوست دارد..!🤍❤️🩹
- سوره آل عمران ' ۱۵۹
#آیه_گرافی
@shahidanbabak_mostafa🕊
_حضرتآقاگفتن
#خواندنقرآن فراموشنکنید!
روزانهیهصفحهیااگر
یهصفحهسختتونِ
روزیچن#آیه حتمابخونید🌸
#رهبرانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت:
ازاینبهبعدهرغذاییدرستکردیم
نذریکیازائمهباشه ،
اینباعثمیشهماهـرروزغذاینذر
اهلبیـتبخوریموروینَفْسِمـــون
تاثیرمثبتداشتهباشه
[شهیدحمیدسیاهکالیمرادی]🕊🍃
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشد
@shahidanbabak_mostafa🕊
5.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آدم باید غم هایش را بردارد،
برود یک گوشه ای بمیرد؛
یک گوشه از عالم،
که شش گوشه دارد..♥️!
#حسینجانم
@shahidanbabak_mostafa
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
آدم باید غم هایش را بردارد، برود یک گوشه ای بمیرد؛ یک گوشه از عالم، که شش گوشه دارد..♥️! #حسینجانم
دست دلم را بگیر...
من...
سخت آشفتهام!
نامت را بر زبان میآورم...
میدانم که دستگیر هستی..!
@shahidanbabak_mostafa🕊
18.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای من!
غفلت ما از غیبت تو غمانگیزتر است...
غریب بن غریب...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#جمعه_های_دلتنگی
@shahidanbabak_mostafa🕊
یکی از مهمترین دغدغههایش
برای ورود به دانشگاه این بود که
جای بچه حزباللهیها در این فضاها
کم است.مدام هم به من میگفت:
خوب درس بخون و دکترا بگیر که
بتونی کرسی استادی بگیری و خوراک
فکری برای بچههای مردم درست کنی.!
#شهیدمصطفیصدرزاده ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی حیا رفت،
ایمانِ انسان هم میرود؛
چون حیا، پوششی برای ایمان
است.
آنوقت هرچه شیطان میگوید
انجام میدهی...
همه رقم جنایت میکنی!
#آیتاللهمجتهدی
@shahidanbabak_mostafa🕊
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۲۵
وقت سفر رسید..
همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند.
فاطمہ ومن درتڪاپوے هماهنگے بودیم.حاج آقا مهدوے گوشہ ای ایستاده بود و هرازگاهے بہ سوالات فاطمہ یا دیگر مسئولین جوابے میداد.
چندبار نگاهش بہ من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایے سریع بہ نقطہ اے دیگر ختم میشد!
بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات بہ حرڪت افتادند
حاج آقا هم در اتوبوس ما نشستہ بود و جایگاهش ردیف دوم بود.من و فاطمہ ردیف چهارم نشستہ بودیم.
🍃🌹🍃
ڪاش در این اتوبوس ڪسے حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوے!اینطور خیلے راحت میتوانستم بہ او زل بزنم بدون مزاحمے!
فاطمہ اما نمیگذاشت.هر چند دقیقہ یڪبار با من حرف میزد.ومن بدون اینڪہ بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میڪردم وسر تڪون میدادم.
چندبار آقاے مهدوے فاطمہ را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد.
با اینڪہ میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگے است وفاطمہ بخاطر مسیولیت بسیج محبور بہ اینڪار است ولی نمیتوانستم بپذیرم ڪه او مورد توجہ آقای مهدوے باشه ومن نباشم.
این افڪار نفاق رفتارم را بیشتر ڪرد.تا پایان سفر من روسریم جلوتر مے آمد و چادرم را ڪیپ تر سر میڪردم.
تا جاییڪہ خود فاطمہ به حرف آمد وگفت
جورے چادر سرم ڪردم ڪہ انگار از بدو تولد چادرے بودم.!!
او خیلے خوشحال بود و فڪر میڪرد من متحول شدم .
بیچاره خبر نداشت ڪہ همہ ے اینڪارها فقط براے جلب توجہ حاج مهدویہ!
🍃🌹🍃
بہ خرمشهر رسیدیم.
هوا خیلے گرم بود.اگرچہ فاطمہ میگفت نسبت بہ سالهاے گذشتہ هوا خنڪ تره.خستگے راه و گرما حسابے ڪلافہ ام ڪرده بود.
ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند.و اتاق بزرگے رو نشانمان دادند ڪہ پربود از تختهاے چند طبقہ و پتوهاے ڪهنہ اما تمیز! با تعجب از فاطمہ پرسیدم:
-قراره اینجا بمونیم؟!
او با تڪان سر حرفم را تایید ڪرد و با خوشحالے گفت:
-خیلے خوش میگذره..
با تعحب بہ خیل عظیم زنان ودختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ ڪردم:
_حتماا!!!! خیلے خوش میگذره!
خانوم محجبہ اے آمد و با لهجہ ے شیرین جنوبے بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ هاے سفر رو اعلام ڪرد.
ظاهرا اینجا خبرے از خوشگذرونے نبود وما را با سربازها اشتباه گرفتہ بودند! اون خانوم گفت
_ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامہ ے نمازه و ساعت نہ شب خاموشیہ! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشہ و پس از صرف صبحانہ راهے مناطق جنگے میشیم وفردا نوبت دوڪوهہ است.
اینقدر خسته بودیم ڪہ بدون معطلے خوابیدیم.
داشتم خواب میدیدم.خوب میدانم خواب مهمے بود ڪہ با صداے یڪنفر ڪه بچہ ها رو باصداے نسبتا بلندے صدا میزد بیدارشدم.
دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامہ ے خوابم راببینم ولے تلاش براے خوابیدن بیفایده بود.و واقعا اینجا هیچ شباهتے بہ اردوے تفریحے نداشت وهمہ چیز تحمیلے بود!!!
صبحانہ رو در کمال خواب آلودگے خوردیم.هرچقدر بہ ذهنم فشار آوردم چہ خوابے دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد .
🍃🌹🍃
فاطمہ خیلے خوشحال و سرحال بود. میگفت
_اینجاڪہ میاد پراز سرزندگے میشہ!
درڪش نمیڪردم!! اصلا درڪش نمیڪردم
تا رسیدیم بہ دوڪوهہ!
آفتاب سوزان جنوب بہ این نقطه ڪہ رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد.
یڪ فرمانده ے بسیج آن جلو ڪنار ساختمانهاے فرسوده اے ڪه زمانے راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانے ڪہ در این نقطہ شهید شده بودند.
اومیگفت و همہ گریہ میڪردند.!!!!
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.