هدایت شده از .. سید عمار .. ...
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز استغاثه حضرت زهرا و توسل به حضرت برای حاجت گرفتن 👆🌸
برای ریاست جمهوری هم من گفتم آقای سعید جلیلی اصلح ترین کاندید هست چون آدم پاک با برنامه و خاکی و جهادی هست و با ظلم مبارزه میکنه دست کمی از شهید رئیسی نداره حتی حتی ممکنه بهتر هم باشه و من مطمئنم ایشون هم شهید خواهد شد یعنی لیاقت شهادت رو دارند 🌿♥️
وسطِ عملیات
زیرِ آتش
فرقی براش نداشت
اذان که میشد
میگفت: من میرم موقعیتِ الله.. :)🍃
#شهیدحاجحسینخرازی
@shahidanbabak_mostafa🕊
2.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستم نمیرسد
به بلنداے آسمان شہادت!
اما دست به دامان شما میشوم
ای شہید...
تا شاید ضمانتم را بکنید :)🍃♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لینک گفتین که آقای پزشکیان رای بدیم خوبه !؟
خودتون ببینید 😅
صبح یکی از روزهای شروع عملیات
با شهید زینالدین قرار داشتم
مدتی گذشت خبری نشد
داشتم دلواپس میشدم که دیدم یک نفربر زرهی در محل قرار توقف کرد
آقا مهدی با تبسمی بر لب و سر و رویی غبارآلود از داخل آن بیرون آمد
تا نگاهش کردم خندید
گفت: عذر میخواهم که منتظرتان گذاشتم آخه میدانی ما هم جوانیم و به تفریح نیاز داریم رفته بودم خیابانگردی!
خندیدم و گفتم: آقا مهدی! در کدام شهر گشت میزدی؟
گفت: از آشفتگی دشمن استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان رفتم برای شناسایی عملیات بعدی!
تبسمی کرد و ادامه داد: راستش ما که نمیخواهیم اینجا بمانیم!
تا کربلا هم که الی ماشاءالله راه است!🕊🍃
راوی: حجتالاسلام محمدجواد سامی
#شهیدمهدیزینالدین
@shahidanbabak_mostafa🕊
خانه مان کوچیک بود ؛ گاهی صدایمان میرفت طبقه پایین .
یک روز همسایه پایینی به من گفت : به خدا اینقدر دلم میخواد یه روز که آقا مهدی میاد خونه لای در خونتون باز باشه ؛ من ببینم شما زن و شوهر به همدیگه چی میگید که اینقد میخندید ..
#شهیدمهدیباکری 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر 🌸
دوستان شیرازی إن شاء الله این هفته پنجشنبه گلزار شهدای شیراز هستیم محفل داریم دوست داشتین تشریف بیارید🌿
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۷۷
فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به ارامی سرخورد. پرسیدم:
_گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.ایشونم تورو مقصر میدونست؟
_آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم..
راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت. خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه. ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم.
جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد.
_خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟
🍃🌹🍃
همه چیز مثل یک خواب بود.سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وجود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم.باید از یک چیز مطمئن میشدم!! با من من گفتم:
_از حامد بگو..دوسش داری؟
او چشمهاش رو بست و آه کشید.
_الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟
فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت:
_چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست..هر چی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست.
با اصرارگفتم:
_الان پنج شیش سال از اون موقع گذشته.. یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟!
فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم:
_حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟!
فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت:
_وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد.
_حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟!
فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت:
_حامد؟ ! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد..
🍃🌹🍃
فاطمه از روی مبل بلند شد
و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت: _چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد از بس حرف زدم!
خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت:
_خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود.
🍃🌹🍃
سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم:
_قرار بود هیئت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟
فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت:
_نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند..
کنارم نشست و با ناراحتی گفت:
_اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فک میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم!
🍃🌹🍃
بیجاره فاطمه.!!دلداریش دادم:
_تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده. قسمت بوده ..
فاطمه تایید کرد:
_آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم.
چشمم باریدن گرفت.کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم...الهی آمین..
مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد:
-چت بود؟
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.