eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکے‌از کارهایےکہ‌هر روز بہ انجامش‌مبادرت‌میکرد؛ خواندنِ زیارت‌عاشورا بود . و استمرار همین زیارت‌عاشوراها بهانہ‌ے شهادتش شد :) ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
اول اینکه این انتقاد نیست چرت و پرت هست .. دوم اینکه همینکه شما تو این کانالی یعنی اینکه کاره ما خوب بوده که تویی که نماز نمیخونه و به چیزی پایبند نیستی اینجا حضور داری .. اصلا برای ما مهم نیست بقیه چقد میگیرن یا چی دارند . مثال ما این بود که دنیای فانی یعنی با پول و بی پول به زودی تموم میشه برای همه فقط نامه اعمال انسان میمونه که شما این عقل رو نداشتی بفهمی ما منظورمون چیه 😅 کجای دین نوشته موفقیت شغلی و مادی به روش حلال مهتر از نمازه ؟؟ فتوای جدید هست 😂 شک نکن که ما زن بی حجاب رو تو هیچ زمینه ای قبول نداریم چون ما راه قرآن و خداوند رو میریم .. اگه منظور شما فقط در آوردن پول هست و بقیه چیزا مهم نیست فکر کنم نیاز نیست بری شرکت نفت . همین خانما بی حجاب دارمدشون از شرکت نفت بیشتره 😉
کسى که ترک کننده نماز را به دادن طعامى یا لباسى یارى کند، مثل این است که هفتاد پیغبر را کشته ، که اول آنها آدم ، و آخر آن ها محمد (ص) است ..
دینى که در او نماز نباشد، فایده و خیرى ندارد (خیرى در آن نیست ).
امام صادق (ع) میفرمایند: نخستین عملی که در قیامت از بنده درباره آن سوال میشود, نماز است که اگر پذیرفته شود اعمال دیگر هم پذیرفته میگردد و اگر قبول نشود کارهای دیگر هم رد میشود
همونجور که تو کلیپ مشاهده کردید .. رفتاری ترک . دروغ _غیبت _تهمت _بداخلاقی و بلعکس انجام رفتار خوب و احترام به بزرگتر ها پدر و مادر و انجام اخلاق نیک عبادی _نماز اول وقت _روزانه زیارت عاشورا به نیابت از یک شهید _روزانه یک صحفه قرآن _روزانه یک حدیث _ذکرهای روزانه _خواندن نماز شب البته نماز شب کسانی که نمیتونن سه رکعت آخر رو بخونن قبل از نماز صبح یا نیمه شب شرعی
چند ماه پیش پولی جمع کردیم که یکی از خواهران رو بفرستیم مشهد به لطف امام رضا علیه السلام مشرف شدند إن شاء الله که خدا خیر بده به همه دوستانی که کمک کردند و تو این ثواب شریک بودند 🌿♥️
«أحبَّك.. ‏ومن حُبك نسيت كُل أوجاعي.» دوستت دارم و از عشقت تمام دردهایم را فراموش کردم.. ❤️‍🩹
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
«أحبَّك.. ‏ومن حُبك نسيت كُل أوجاعي.» دوستت دارم و از عشقت تمام دردهایم را فراموش کردم.. #حسین‌جانم
أيُّهَا القَريـبْ كَأَنْـفاسي وَ أَفْكاري و یا دَقّٰات قَلبي أُحِبـُّك ... ای چون نفس‌ها و فکرهایم، نزدیک؛ و ای ضربان قلبم؛ دوستت دارم ...🌿
"لو کانت لي دعوة مستجابة؛ لدعوت اللّٰه أن یهبني قربك" اگر دعای مستجابی داشتم؛ از خدا می‌خواستم نزدیکِ تو بودن را به من ببخشد..♥️!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضد کلّ ما یأخذك بعیداً عن صدري از هر آنچه که تو را از آغوش ِ من دور می کند، بیـــزارم! ❤️
چه شبایی ز جدایی تو هق هق کردم! خسته ام از همه عالم،بطلب دق کردم🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
فراموش‌کردن مرگ به دلیل کدرشدن قلب در اثر گناه زیاد است..! ‹ مَواعِظ‌ عدیه ،مولا امیرالمؤمنین‌ علیه السلام › @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ احسان خندید: _پس بیا بریم واحد من. رها در را بیشتر باز کرد و احسان را دید: _سلام. خسته نباشی. بیا اول یک چیزی بخورید بعد اگه خواستید برید. مهدی با مظلومیت ساختگی گفت: _من که جیک و جیک میکنم برات، منم برم؟ زینب سادات گفت: _آره دیگه! اصل تویی که باید بری و میلاد و میعاد هم ببری! مهدی اخم کرد: _مگه من مربی مهدکودکم؟ احسان وارد خانه شد و سلام و احوالپرسی کرد. مهدی به سراغ زینب سادات رفت و کنارش نشست و دستش را دور گردنش انداخت. احسان نگاه زیر چشمی به آنها انداخت و در پی رها به آشپزخانه رفت. درحالیکه رها غذای ظهر را گرم میکرد، احسان روی صندلی میز غذاخوری نشست، دستانش را ستون کرد و به جلو تکیه کرد. رها: _خیلی خسته هستی؟ احسان: _نه. خوبم. عادت دارم به شیفت های طولانی. رها: _تو به خوبی کردن عادت داری و این خیلی خوبه. احسان: _رهایی! یک سوال بپرسم؟ رها به احسان نگاه کرد و صدایش را پایین آورد: _درباره دلدار؟ احسان خنده بر لب گفت: _آره. بپرسم؟ رها لبخندش را جواب داد: _بپرس. احسان: _چی شد آیه خانم به مهدی شیر داد؟ رها شعله گاز را کم کرد و مقابل احسان نشست: _اون زمان تازه سیدمهدی شهید شده بود. اشتباه نکنم پنج-شش ماه بیشتر نگذشته بود. آیه از تنها موندن دخترش میترسید.یک روز اومد پیش من و صدرا و مامان محبوبه، گفت که دوست داره به مهدی شیر بده تا مهدی برای زینب برادر بشه. گفت از تنها موندن زینب میترسه و هیچکس مثل یک برادر نمیتونه حامی یک دختر باشه. ما هم قبول کردیم. بعد از چند سال هم با اصرار زیاد زینب سادات، راضی شد به ارمیا ازدواج کنه. آیه سختی زیاد کشید، زیاد قضاوت شد، زیاد افترا شنید. اما ایستاد. احسان دوباره پرسید: _هیچوقت پشیمون نشدید از این تصمیم؟ میتونست عروس خوبی براتون باشه. رها بلند شد تا غذا را هم بزند: _الآنم قراره عروسمون بشه. مهدی هم به زینب و خواهرانه‌هاش احتیاج داشت. احسان: _رهایی! میدونم فوضولیه! اما میخوام بدونم، شما که انقدر به حجاب مقید هستید چطور با مهدی راحتید؟ رها لبخند زد: _مهدی به من محرمه. احسان متعجب پرسید: _مگه میشه؟ رها جواب داد: _قبل از ازدواج مادرم با حاج علی بود که حاجی گفت باید مهدی به من محرم باشه وگرنه چند سال بعد دچار مشکل میشیم! ما هم گفتیم راهی نیست. حاج علی توضیح داد که اگه محرمیتی بین مادرم و مهدی خونده بشه، مهدی پدر من حساب میشه و محرم میشه. بعد هم محرمیت تموم میشه و مادرم به مهدی نامحرمه اما من محرم شدم برای همیشه. احسان به فکر فرو رفت. رها بشقاب غذا را مقابل احسان گذاشت. احسان هنوز در فکر بود. رها مهدی را صدا زد تا او هم چیزی بخورد.قبل از اینکه مهدی وارد شود احسان گفت: _اینجوری میشه منم به تو محرم بشم و مادرم بشی؟ رها به چشمان پریشان مردی نگاه کرد که با تمام مرد بودن، کودکی رها شده و بی‌مهر مادری بود. مردی تنها که دنبال کانون خانواده بود. پدر، مادر، برادر! دست نوازش، دلواپسی، دلتنگی! مهدی وارد شد و مقابل احسان نشست. رها نگاهش میخ چشمان متلاطم احسان بود: _تو همیشه پسرم بودی و هستی! مهدی نگاهی به مادرش و احسان انداخت. از آشپزخانه خارج شد و همانجا ایستاد. احسان گفت: _دلم میخواد منم مثل مهدی سرم و بذارم روی پاهات و تو موهاموها نوازش کنی. دلم میخواد با منم شوخی کنی و برام بخندی. دلم میخواد مادرم باشی رهایی! میخوام مامان صدات کنم. رها به هق هق افتاد. احسان ادامه داد: _دوست دارم دوتایی بریم بیرون و تو برام غرغر کنی این لباس رو نخرم و اون غذارو نخورم. دوست دارم پسرت باشم رهایی!دوست دارم شبها که خوابیدم مثل مهدی و محسن، به منم سر بزنی و پتو روم بکشی. دوست دارم مریض بشم و نازمو بکشی و برام سوپ درست کنی و مثل محسن لوسم کنی و قاشق قاشق دهنم بذاری! میخوام اذیتت کنم و تو دنبالم کنی و من فرار کنم و مثل مهدی بخندم و بگم مامان غلط کردم. رهایی! مادرم شو! بذار منم مثل مهدی پسرت باشم. رها روی زمین نشست و شانه هایش از گریه به لرزه افتاد: _همیشه پسرم بودی احسان! همیشه! احسان کنار رها روی زمین نشست: _خیلی پر توقع شدم مگه نه؟ شما به من طعم داشتن خانواده رو چشوندین و من زیاده‌خواه شدم. ببخش رهایی. احسان گوشه چادر رها را بوسید و رفت. صدای بسته شدن دروازه بلند شد. مهدی رها را در آغوش گرفت. زینب سادات و سایه و زهرا خانم با بغض و صورت‌های خیس همانجا در نشیمن باقی ماندند تا رها در آغوش پسرش آرام گیرد. احسان در خیابان قدم میزد. نمیدانست چرا آن حرف را زده بود. از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد.رها چه گناهی کرده بود که..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نمیدانست چرا آن حرف را زده بود. از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟ لعنت به تمام عقده ها! لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود! هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و ناامیدی‌هایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار میکرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت! امیر با تعجب به احسان نگاه کرد: _اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟ احسان پرسید: _مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟ میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟ امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد: _تو خودت این روزها از من هم پر مشغله‌تر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته! احسان: _این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید! امیر ابرو در هم کشید: _چی شده شاکی اومدی سراغ من؟ احسان: _داری خونه رو میفروشی؟ امیر: _صدرا گفت بهت؟ احسان: _چرا به من نگفتی؟ امیر: _به صدرا گفتم به تو بگه. احسان: _سخته با پسرت حرف بزنی؟ امیر: _تو از خونه رفتی! احسان: _تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟ امیر: _حرف زدن با تو سخته احسان! احسان: _پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟ امیر: _چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم. احسان گفت: _بخاطر بود که من اینجوری شدم. بخاطر شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حاال چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟ روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست: _چی گفتی به رها؟ احسان: _دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه. از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد: _کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقده‌ای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من میخوام! من میخوام! من میخوام! روی زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید. در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد: _احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت. به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت. احسان زمزمه کرد: _ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. از دهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید. صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت: _تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی! امیر خندید: _اینقدر بچه دار شدن سخت شده که بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟ احسان غرید: _بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه. صدرا رو به احسان گفت: _احسان! پدرته! احترام نگه دار! بعد رو به امیر کرد: _خوب بودن خیلی سخت نیست! دست احسان را گرفت: _بیا بریم خونه. رها نگران شده. احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچه‌دار شود، هرگز نمیگذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود! رها مثل اسپند روی آتش بود. دلش شور احسان را میزد. احسانی که بی‌هوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بیتابی خبر کرد. با نگرانی‌های مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد.صدرا از شنیدن حال و روز و حرف‌های احسان، دلش گرفت از که به کودکی های این بچه روا شده. واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟ مهدی بی‌پدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر-مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد! تقصیر بچه‌ها چیست که آنها را به دنیامی‌آوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچه‌ها چیست که بودن را بلد نیستیم و را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟ زینب سادات از مهدی پرسید: _چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟ مهدی آه کشید: _احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما نبینه! پدر و مادرش چند ساله..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ مهدی آه کشید: _احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما نبینه! پدر و مادرش چند ساله جدا شدن. فکر نکنی قبل از طلاقشون خوب بودنا! از وقتی من یادمه، احسان تنها بود. همه جور فشاری روی اون آوردن تا دکتر بشه.احسان هیچ نداره.همیشه بود و درس میخوند. الانم که مادرش رفته خارج و پدرش هم داره ازدواج میکنه دوباره. زینب سادات اندوهگین گفت: _خیلی براش سخت بوده انگار. مهدی سرش را به مبل تکیه داد: _خیلی! همه آدمها سختی میکشن! زینب سادات لبخند زد: _همه بجز اون محسن شیرین عقل! نگاه کن تو رو خدا! انگار اومده سینما! چه تخمه‌ای هم میشکنه! مهدی با لبخندی برادرانه محسن را نگاه کرد: _بذار خوش باشه، معلوم نیست نوبت اون کی برسه! صدرا یا الله گفت و رها سراسیمه در را گشود و با دیدن احسان همانجا دم در نشست و بی صدا هق هق کرد و اشک ریخت. احسان مقابل رها زانو زد: _ببخشید رهایی! غلط کردم! منو ببخش با حرف‌هام ناراحتت کردم. بخدا روم نمیشد بیام. رها چشمان خیسش را بالا آورد: _نصف عمرم کردی! چرا رفتی آخه؟ احسان: _نمیخواستم از محبتتون سواستفاده کنن بخدا... صدرا هر دو را بلند کرد و گفت: _نه تو سواستفاده‌گر هستی احسان خان! نه خانوم من بخیل که تو و دیوانگی هاتو نبخشه! عادت داره دور و برش آدم‌هایی مثل تو باشن! بریم داخل که یک روز سایه خانم اینجا اومدن و همه بدبختی ها همون روز سر ما اومد. سایه گفت: _اختیار دارین! نفرمایید! همه جا مشکلات هست. من خیلی مزاحم شدم، نمیدونم چرا سید دیر کرد! زینب سادات گفت: _ایلیا حالا حالاها ول نمیکنه.بریم بالا که عمو صدرا اینها راحت باشن.راستی عمو! فکر کنم نصف بدبختی ها تقصیر من بود! قلب احسان به تکاپو افتاد. یعنی حرف‌های او و رهایی را درباره خودش شنیده بود؟ صدرا خندید: _باز چکار کردی آتیش پاره؟ گفتیم بزرگ شدی،خانوم شدی! هنوز عین بچگی هات آتیشی؟ زینب سادات گفت: _بابا من یک سوال پرسیدم از زن عمو! یکهو همه هندی شدن! صدای خنده بلند شد و صدرا گفت: _مگه چی پرسیدی؟ زینب سادات مثلا سر به زیر شد و با انگشتانش بازی کرد. احسان با تمام توان نگاه از زینب میدزدید. زینب سادات: _گفتم بچه هاتو چقدر دوست داری! کلی مغزمو درباره عشق مادری خوردن، بعد درباره دستشویی کردن بچه و عشق مادر به دستشویی بچه‌اش گفتن و حال منو بهم زدن، بعدش هندی بازی مهدی شروع شد! حالا نمیدونم خاله کدوم بخش رو برای آقا احسان تشریح کرد که بنده خدا غذا نخورده از خونه زد بیرون! به نظرم بخاطر پیپی بچه و عشق مادری به اون بوده که بنده خدا طاقت نیاورد. اگه اونی که برای من شرح داد، برای آقا احسان هم گفته باشه، من به شخصه بهشون حق میدم. همه می خندیدند ، و احسان دلش کمی داشتن زینب سادات هم خواست! داشتن این همه متانت و شیطنت باهم! دلش کمی بی حیایی میکرد. صدرا با خنده گفت: _رها جان! بعدا برای من هم بگو از این عشق مادری‌ها ببینم چی گفتی که بچه ها رو فراری دادی! زینب به آغوش صدرا رفت و بعد از بوسیدن رها و ضربه یواشکی به شکم مهدی همیشه مظلوم، که دور از چشم همیشه مشتاق احسان نبود، خانه را ترک کرد و همراه مامان زهرا و سایه و بچه هایش به طبقه بالا رفتند. مهدی شکمش را مالید: _چه دست سنگینی هم داره لامصب! احسان دست دور شانه اش انداخت و گفت: _خواهر داشتن خوبه؟ مهدی دست از روی شکمش برداشت و لبخند زد: _عالیه!بخصوص از نوع زینبش! آخرین نفر که خداحافظی کرد، زهرا خانم بود.لبخندی به احسان زد و خواست خارج شود که احسان گفت: _من رو ببخشید حاج خانم! شرمنده‌ام بخاطر حرف هایی که زدم! زهرا خانم مادرانه خرج احسان کرد و لبخندش پر مهرتر شد: _من به دل نگرفتم عزیزم. دخترم باعث افتخاره!مادر خوب بودن چیزی هست که هر زنی توانش رو نداره! رها واقعا ارزشمنده و اگه حسرت چنین مادری در دلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن! داشتن نوه ای مثل تو هم افتخاره! احسان بیشتر شرمنده شد: _برای من افتخاره که شما منو مثل نوه‌های خودتون بدونید. مامان زهرا هم شیطنت کرد: _پس پول ویزیت از من نمیگیری؟ نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد: _میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟ احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین: _شما امر کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم. زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
اعمال قبل ازخواب ❤️ شبتون حسینی 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا