⭕️اطلاعیه مهم سپاه پاسداران
هرگونه دخالت از کشورهای همسایه و مجاور در پاسخ به جنایات رژیم صهیونیستی به عمل آید همراه با پاسخ سخت از سپاه پاسداران همراه خواهد بود
پاسخ به خونخواهی شهید اسماعیل هنیه قطعی خواهد بود و هر گونه دخالت از کشورهای مجاور پاسخ سخت و پشیمان کننده به همراه خواهد داشت ✌️🏻
⭕️در پایان تاکید میشود ؛ خونخواهی شهید اسماعیل هنیه قطعی و رژیم ماجراجو و تروریست صهیونی پاسخ این جنایت را که مجازات سخت است را در زمان ، مکان و کیفیت مقتضی، قاطعانه دریافت خواهد کرد.
روابط عمومی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی..
اگر بنا بود آمریکا را سجده
کنیم انقلاب نمیکردیم!
ما بنده خدا هستیم و فقط
برای او سجده میکنیم...
#شهیدچیت_سازیان 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
#همسرشهیدمحسنحججی 🌿
یادم هست سرسفره عقدکه نشسته بودیم💞
بهم گفت :
الان فقط منوتو ،
توی این آینه مشخص هستیم
ازتومیخوام که کمک کنی من به سعادت وشهادت برسم..!
منم همونجاقول دادم که
تواین مسیرکمکش کنـم...💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
3.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوابش را دیــد!
گفت چگونه توفیق شهادت پیدا کردی ..!
گفت از آنچیزی که که میخواستم گذشتم ..🌿
#شهیدحمیدسیاهکالی♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
+ای کــاش بودی..
فقط میخنـــدیدی..❤️!
#شهیدبابڪنوࢪے🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
سید رضا نریمانیenc_16743857598148025114973.mp3
زمان:
حجم:
3.81M
#مداحــی
آبرو داری کن واسه این گدایی که دلش شکسته ..
سید رضا نریمانی🎤
خانومت رو با یه بچه نوزاد تنها میذاری میری سوریه...
برات سخت نیست؟
زنم و بچم و همه هفت جدّم فداے یه کاشیِ حرم بی بی س..♥
#شهیدمصطفیصدرزاده🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
خانومت رو با یه بچه نوزاد تنها میذاری میری سوریه... برات سخت نیست؟ زنم و بچم و همه هفت جدّم فداے یه
بعدازشهادتداداشمصطفےازمادرشهیدپرسیدن:
حالاكهبچهاتشهیدشدهمیخواےچیكارکنے؟
ایشونمدستگذاشتنروےشونهینوهشونوگفتن:
یہمصطفےدیگہتربیتمےڪنم🌿
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توتنهاکسیهستیکههرگاهازعالموآدم
خستهمیشومبهتوپناهندهمیشوم💔
#آقاےعراقی
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۷۳ و ۷۴
احسان برادرانه نگاهش کرد:
_من بدون تو خواهرت را نمیخواهم!
چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد:
_من فقط زن نمیخواهم، خانواده میخواهم! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچوقت از هم جدا نمیشویم!
ایلیا پرسید:
_حتی اگر از این خانه بروید؟
احسان سری به تایید تکان داد:
_هرجا برویم با هم هستیم!
زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی...
عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند سابیده شد. احسان قرآن را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت.
دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشمهایش شد. چه کسی میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب خالی حضور بودن یعنی چه؟ چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی چه؟
زینب سادات بغض را میشناخت که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان هم درد نکشد. درد او را حس نکند. درد آنقدر زیاد است تا دلت را بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچکس رو بیکس نکن!
بعد زبانش را گزید. چطور مهربانیهای بی حساب عمومحمد و سایه اش را فراموش کرده بود؟ چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از خاطر برد؟ چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا شکرت که غریب نیستم.
زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بیکسی یعنی ارمیا! ارمیایی که آیه، همه کس او شد! جای خالی ها درد دارد....
و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت!
زینب سادات: _با اجازه...🥺
دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند.
سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند. چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان.
سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد:
_همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستند. آیه دخترش را تنها نمیگذارد. مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان!
بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست!
زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت:
_با اجازه پدر و مادرم... بله...
صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد. احسان قلبش فشرده شد از این حجم بیکسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت...
جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود. ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد. برادرانه هایش نه از سر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط!
آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد، مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود. گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه میشوند!
صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت!..
.
.
.
احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد. چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت. همسری که شب قبل نامش را در شناسنامهاش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد...
زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد، چشمهای پف کردهاش هم دل احسان را لرزاند.
زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت:
_آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟
لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت، صدای همسرش را شنید:
_سلام.
احسان با تمام احساسش گفت:
_سلام خانوم! سلام بانو! صبحت بخیر! غرغرو بودی و من نمیدونستم؟
زینب سادات لب گزید و احسان خندید:
_همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی!
بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد:
_البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنیدها! و این شیطنت هایی که برای خانواده داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو!
و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت. در حیاط خانه محبوبه خانم!
چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه بشنود واژهی (دوستت دارم) را؟
تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد،
و تکرار شد. آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود.
احسان لبخند عمیقش را دید.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری