سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:709
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:710
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:711
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:712
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:713
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:714
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:715
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:716
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت61
دایی شروع می کند به حرف زدن و ماجرا را می گوید حتی قضیه ی دیشب و کار من را هم!
در همین حین چشمم به مرتضی می افتد و با دلخوری نگاهش می کنم.
بیچاره سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید.
حاج آقا سری تکان می دهد و می گوید:
_خیره ان شاالله، خب یه چند صباحی تو همینجا بمونین تا جایی براتون پیدا کنم.
دیگه ببخشید که حجره ها همه کوچیکه وگرنه خودت که میدونی یکی از خونه هام تو زعفرونیه رو بهت می دادم.
دایی کمیل و حاج آقا می خندند. حاج آقا نگاهی به مرتضی می اندازد و به من اشاره می کند که:
_اینا باهم ازدواج کردن؟
دایی سرش را پایین می اندازد و مرتضی پوزخند بر لب دارد.
_نه حاجی، اون دوستمه ایشونم خواهر زادمه که گفتم دیشب چیکار کردن.
حاج آقا می خندد و می گوید:
_ماشالله! چه دختر شیرزنی! پس این سر نترس توی خونواده تون ارثیه. دختر آ سد مجتبی باید اینجوری برازنده ی پدرش باشه.
تعجب می کنم که حاج آقا، آقاجانم را می شناسد و می پرسم:
_شما آقاجانم رو میشناسین؟
حاج آقا به طرف در می رود و می گوید چایی بیاورند. بعد دوباره پشت میز کوچکش می نشیند و می گوید:
_آ سد مجتبی رو که همه میشناسن، من آشناییتم مال زمان طلبگیه. این آقا کمیل هم که اومد تهران موندگار شد، آسدمجتبی دستشو تو دستم گذاشت و فهمیدم این جوونم مثل خودشه. نترس و جسور در عین حال رُحَماءُ بَینَهم هستش.
دایی دست را روی سینه می گذارد و با "اختیارین" و "خوبی از شماست" واکنش نشان می دهد.
بعد از اینکه چای می خوریم به طرف یک حجره می رویم و حاج آقا می گوید:
_این حجره مال شماست. آقا مرتضی هم چون معذب نباشن میتونن بیان حجره ی من شبو صبح کنیم. خوبه؟
در این در به دری داشتن آرامش مهم بود اینکه آشپزخانه نباشد و حجره تنگ و تاریک هم باشد اهمیتی نداشت.
تشکر می کنیم و حاج آقا می رود. دایی و مرتضی وسایلشان را گوشه ای میگذارند و بیرون می روند.
🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت62
کمی به دور و برم اتاق نگاه می کنم. با اینکه چیزی در اتاق نیست اما احساس خوبی دارم و راضی هستم.
انگار من هم واقعا یک مجاهد در راه مکتب خمینی شده ام آن هم یک مجاهد واقعی نه قلابی.
وسایلی که کف اتاق ریخته را جمع می کنم که چشمم به دفتر وسط اتاق می افتد.
خم می شوم و برش می دارم که چند ورقه اش بیرون می پرد. میخواهم برگه ها را لایه کتاب بگذارم که با دیدن اسمم آن هم وسط یک کاغذ جا می خورم.
ریحانه را با خودکار زیبا نوشته اند و کنارش یک گل محمدی خشک چسبانده اند.
بیت شعری هم پایین کاغذ نوشته شده:
"عشق صیدیست؛
تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت
تا به ابد خواهد ماند."۱
روی کاغذهای دیگر هم اشعاری از شعرای مختلف نوشته شده است.
"نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشگر خسرو اگر بر سر فرهاد رود."۲
پایین شعر نوشته است:" مطمئنم اگر خود شیرین هم دست رد به سینه ی فرهاد می زد. عشق شیرین بیشتر از خودش قدرت داشت و فکر شیرین، فرهاد را دیوانه تر می کرد.
شیرینِ قصه ی من هم دست رد به سینه ام میزند اما هوایش هنوز در سرم است؛ حتی به شما ربطی نداره اش هم همینطور...
نمیدانم چه حسی درونم است. عذاب وجدانِ اینکه چرا کاغذها را خواندم یا عصبانیت اینکه چرا مرتضی اینها را نوشته!
اصلا این ریحانه یا شیرین قصه اش منم؟ شاید هم باید گیج باشم الان!
ولی نه... من هیچ کدام از این ها نیستم.
شاید هم به او حق بدهم... شنیده ام عشق مهمان ناخوانده است که بی اجازه وارد قلب می شود.
کاغذها را لایِ دفتر می گذارم و دفتر را روی ساکش می گذارم.
گوشه ای از حجره نشسته ام و به مادر و آقاجان فکر می کنم. پرنده ی خیالم مرا به مشهد برده است.
کنار پنجره فولاد و ضریح...
کنار درخت چنارِ خانه...
کنار فانوس روی طاقچه ی اتاقم...
شاید هم دور سفره ای که همگی مان جمع هستیم.
دلم برایشان می سوزد، به احتمال زیاد نامه ها به دستشان رسیده اما خیلی وقت می شود که زنگی بهشان نزده ام. حتما دل مادر برایم شور می زند و با آقاجان غرغر می کند. شاید هم چادر چاقچور می کند و به خانه لیلا می رود و از آقامحسن کمک می خواهد.
غرق در فکرم که اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه هایم می لغزد.
در باز می شود و چشمانم را از نور زیاد اذیت می کند. اشکم را پاک می کنم و با دیدن دایی و مرتضی بلند می شوم.
دایی قوطی تن ماهی و خوراک لوبیا را می برد و داخل بشقاب می ریزد.
مرتضی با دیدن دفترش دست پاچه می شود و سریع توی ساکش می گذارد.
غذا را در سکوت می خوریم و بعد از ناهار مرتضی سراغ کاغذها و دستگاه تایپش می رود.
دایی هم نگاهی به کتاب هایش می اندازد و بررسی می کند.
کیفش را وسط حجره خالی می کند و دانه به دانه ی کتاب ها را نگاه می کند و با نگرانی می گوید:
_ریحانه کتابایی که آوردی کو؟
کتاب هایم را کنار کتاب های دایی می گذارم و دایی سریع نگاهشان می کند.
خودش را کنار می کشد و با پشت دست به پیشانی هاش می زند.
_ای وای! یه دفترو جا گذاشتم. توش کلی اطلاعاته!
من هم نگران می شوم و می پرسم:
_یعنی چی؟ چی توش نوشته؟
_دفتر گزارش کار و برنامه ریزیم بود. برا خودم کار هامو می نوشتم حتی اسامی بچه که مثلا فردا با محمد میرم بیرون یا ۱۰ تا اعلامیه فلان مغازه...
مرتضی دستش را روی شانه ی دایی می گذارد و می گوید:
_من میارمش، فقط بگو کجا گذاشتی؟
_نه خطرناکه! اگه ساواک خونه رو شناسایی کرده باشه چی؟
_باهم میریم. ان شاالله که طوری نمیشه.
_پس هر چه سریع تر بهتر! همین حالا بریم.
سرم درد می گیرد و با غیض می گویم:
_کجا؟ چرا بریم بریم می کنین؟ به من کمتر شک می کنن تازه کمترم فعالیت دارم.
دایی نزدیکم می شود و با خشم در چشمانم نگاه می کند. زیر لب می غُرَد:
_کم مونده تو بری! براشون فرقی نداره کی بره اونجا، اگه شناسایی شده باشه هر کی بره رو می گیرن. تو تحمل شکنجه رو داری؟
بسه دیگه! برای همین موقع ها بود که می گفتم وارد این بازی خطرناک نشی.
_با انتخاب خودم بوده و پشیمون نیستم.
دایی خودش را عقب می کشد و در حالی که نفس به سختی بالا می آید، به مرتضی می گوید:
_بریم مرتضی!
از جا بلند می شوم و می گویم:
_لااقل با حاج آقا مشورت کنین. شاید بتونه کاری کنه.
_تا همین جاش هم به حاج آقا خیلی زحمت دادیم اگه کاری از دستش برنیاد شرمنده میشه و من اینو دوست ندارم.
انگار حرف هایم برای در و دیوار است. ساکت می شوم و دایی جلویم می ایستد و می گوید:
_دعا کن شناسایی نشده باشه.
بعد با لبخندی تلخ در حالی که می رود می گوید:"به امید دیدار."
___________
۱. سعدی
۲. کلیم کاشانی
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت63
دستم را بالا می آورم و تکان می دهم. لبخند کمرنگی بر لبانم نقش می بندد و می گویم:
_ان شالله هر چی خیره، خیلی مراقب خودتون باشین.
نگاهی به مرتضی می اندازم و می گویم:
_شما هم همینطور.... منتظرتونم، دیر نکنین لطفا.
دایی دستش را رو روی چشمش می گذارد و با لبخند"حتما" می گوید.
با رفتنشان دلم می گیرد و قرآن را برمی دارم.
هر آیه را که میخوانم دوست دارم ادامه اش را هم بخوانم و حتی اگر از عربی هایش سر در نیاورم.
حس جالبیست، انگار این کلمات روح دارند و مرا به خودشان جذب می کنند.
به همین ترتیب جز ۱۸ را می خوانم. پایم خواب رفته است و نمی توانم جُم بخورم.
کمی صبر میکنم تا گیز گیز کردن اش بخوابد.
چند قدمی راه می روم که صدای در بلند می شود.
چادرم را برمیدارم و با باز کردن در، حاج آقا را می بینم.
_سلام علیکم، آقا کمیل هستن؟
_سلام حاج آقا، نه نیستن!
به پشت دستش می زند و با تعجب می پرسد:
_اِ! کجا رفتن؟ مگه تحت تعقیب نیستن؟ خطرناکه!
به داخل اشاره می کنم و می گویم:
_بفرمایین داخل.
در حالی که تسبیحش را می چرخاند، دستش را بالا می آورد و می گوید:
_نه مزاحم نمیشم. فقط بگین کجا رفتن این دوتا جوون؟
_دایی گفتن یه کتاب مهمی رو جا گذاشتن که اگه بمونه پای خیلیا گیره، با آقامرتضی مجبور شدن برن خونه تا کتابو بردارن.
_ای وای! چرا به من نگفتن؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_دایی گفتن که اگه به شما بگیم و کاری ازتون برنیاد، شرمنده میشین و ایشون اینو نمیخواستن.
_خیلی خب من میرم دنبالشون تا یه کاری بکنیم. شما نگران نشید. خداحافظ.
خداحافظی می کنم و دوباره کنج حجره می نشینم.
دفترم را برمی دارم و با خودکار شروع می کنم به نقاشی کردن. از یک جایی به بعد نقاشی خیلی شبیه دایی می شود.
ته ریشش، ابرویش و حتی برق نگاهش...
هر دقیقه و ساعتی که می گذرد دلشوره ام عجیب می شود. کم کم آفتاب در آسمان شب محو می شود و قرص ماه نمایان می شود.
با آبی که در پارچ است، وضو می گیرم و نماز مغرب را در هول و ولای سختی می خوانم.
هر دعایی که یاد دارم و توی مفاتیح است میخوانم اما هنوز ته دلم احساس بدی دارم.
از حاج آقا هم خبری نمی شود و مجبور می شوم خودم یک کاری بکنم.
چادرم را برمیدارم و از بین نگاه های متعجب خودم را به کوچه و خیابان می رسانم.
هیچ خبری نیست... مردم در رفت و آمد هستند و هیچ کدامشان مثل من گمشده ای ندارند.
برمیگردم تا کیفم را بردارم که می بینم از انتهای کوچه مردی لنگان لنگان و تلو تلو خوران به طرفم می آید.
چشمانم را که ریز می کنم و چند قدمی که برمی دارم میفهمم مرتضی است!
یکهو می ایستد و به آسمان شب نگاه می کند و پخش زمین می شود.
به طرفش می دوم و وقتی بالای سرش می رسیم می بینم دستش را زیر کتش برده و به خود میلرزد.
وارد حوزه می شوم و چند مردی را به کمک می خوانم. دو مرد دستان مرتضی را می گیرند و به داخل می برند.
بازویش غرق خون شده و درد می کشد. دوباره به کوچه برمیگردم تا شاید خبری از دایی شود اما تمام کوچه را هم گشتم چیزی نیافتم.
مرتضی گاه بیهوش می شود و گاه به هوش می آید.
هر لحظه دردش بیشتر می شود و مثل ماری زخم خورده به خود می پیچد.
نمی دانم باید چه کنم، حاج آقا هم نیست...
این طلبه ها هم مثل من چیزی نمی دانند و به معنای کامل توی بد مخمصهای افتاده ام.
به خیابان می روم و به ژاله زنگ می زنم. ژاله با خنده سلام می دهد و من مضطرب از او میخواهم بگوید که چه کار کنم؟
ژاله دوره ی اولیه پزشکی را دیده و سریعا می گوید:
_ببین سریع باید جلوی خونریزی رو بگیری. گاز استریل و بتادین رو بعد از اینکه فشنگو درآوردی رو زخمش بریزی. اگه خیلی درد داره مسکن و فورمین بهش بدی و اگرم خون زیادی از دست داده باید خون بهش بدی.
تشکر می کنم و ژاله با خنده می پرسد:
_حالا داری باهام شوخی میکنی یا راسته؟
_تو توی صدام شوخی میبینی!
_خب کیه که تیر خورده؟ مگه چیکار می کرده؟
ژاله دختر خوب و خوش قلبی بود اما نمی توانستم به او اعتماد کنم و برای همین می گویم:
_هیچی، یکی از آشناهامون رفته شکار. یاد نداشته و به خودش تیر زده اونم تو دستش. از بیمارستان هم میترسه و میگیم شاید سکته کنه.
چاره ای نیست، باید دروغی سرِ هم کنم تا دست از سرم بردارد.
اگر چه هم خودم می دانم خوب ماست مالی نکردم. با عجله خداحافظی میکنم و اجازه ی نمیدهم بقیه سوالاتش را بپرسد.
وارد حجره می شود و به طلبه ای می گویم:
_من گاز استریل و بتادین میخوام، اینجا هست؟
متعجب نگاهم می کند و سریع سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_اینجا حوزه است خواهر، ولی میرم براتون از داروخانه می گیرم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸