eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
[هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ....] او كسی است كه... زنده می‌كند و می‌میراند... -: مگہ تو اونے نیستے ڪه میڪني!؟ من تو زنده ام ڪن با عشقتـــ.. غافر(۶۸)♥🙃 @shahidanbabak_mostafa🕊
گاهی پیش می آمد که دو نفر در حضور بچه ها باهم بلند صحبت می کردند و کارشان به اصطلاح به" یکی به دو" می کشید. معلوم بود سوء تفاهمی شده. بچه ها به جای اینکه بنشینند و تماشا کنند یا حتی دو طرف را تحریک کنند هر کدام سعی می کردند به نحوی قضیه را فیصله بدهند، مثلاً می گفتند :" مواظب باش نخندی."😊 به هین ترتیب می گفتند تا جایی که خود آنها هم به خودشان و به کار خودشان می خندیدند و شرمنده و متنبه به کنجی می نشستند.😅😅 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
سلام بر کسانی که در اعماقِ قلــــ🫀ـــبِ ما زندگی می کنند... #شهید‌بابک‌نوری @shahidanbabak_mostaf
.. ♥ تایم خاطره... معمولا‌در‌دورهمی‌های‌که‌می‌نشستیم ، درمورد این دوره و زمونه صحبت می کردیم . گاهی بابک می گفت: ❪ خود دختر خانم ها که خواهرای ما باشند ، خودشون باید هوای خودشونو داشته باشند و باعث نشن دیگران بهشون تعرض کنند... ❫🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 "سـرِ دوراهۍِ گنـاه‌ و ثَوابـــ به حُب شهادتـــ فِکرڪُن :) به نگـاه امام‌‌زِمانتـــ فکرڪُن بِبین میتونۍ از گنـاه بِگذَری ایـنْجابِیْــت‌ُالشُّهَــداســت... ♥️👇🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
17.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همچون‌ڪسانےنباشید ڪه خـداراازیادبرده‌اند چراڪه خداوندڪاری‌مےڪند ڪه‌خودراازیادببرید... ✨سوره‌حجرات✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
رفیقش میگفت: یه شب توخواب دیدمش بهم گفت: *به بچه هابگوحتی سمت گناه هم نرن* اینجاخیلی گیرمیدن😊 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
...💔حاج قاسم می‌گفت: من ‌دوست ‌دارم ‌وقتی شهادت بیاد دنبالم‌ ڪه شهادتم ‌بیشتر از موندنم برا بقیه اثر داشته باشه.. اونجا بود ڪه فهمیدم بعضیا هستن تو مرگ‌ و زندگیشون.. دنبال‌ِ عاقبت ‌به خیری بقیه هستن..! حتی وقتی دیگه تو این ‌دنیا فانی نیستن..! @shahidanbabak_mostafa🕊
چند وقته حرم نرفتی؟ سکوت کرد...💔 آروم گفت : پیش مردم گله از یار ؟! همینم مانده !🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
یڪ بار کھ از کنار عکس شهید ابراهیم‌ هادی میگذشتیم مھدی سلام کرد! با تعجب گفتم مهدی جان حمدۍ بخون صلواتی بفرست چرا سلام میکنۍ؟ در جوابم گفت: بھ چشماش نگاه کن ابراهیم زنده است داره ما رو میبینھ :)♥🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت73 بدون حرف دیگری چند لباسی را برمی دارم و تشتِ گوشه ی حیاط را پر از آب می کنم و قوطی فاب را برمی دارم و پودرش را روی لباس ها می ریزم. حمیده دست هایم را می گیرد و اصرار دارد کمک نکنم. از دیشب می گوید که تا دیر وقت با او کمک کرده ام و میخواهد بیشتر از این خجالتش ندهم. اخم می کنم و می گویم: _حمیده جان، میشه اینقدر تعارف نکنین! بزارین کارمو بکنم. مگه نمیگین خونه ی منم هست خب پس، میخوام تو خونه ام لباس بشورم. حمیده ساکت می شود و دستان را شل می کند. کنارم می نشیند و به تشت لباسش چنگ می زند. آب سرد پوست دستم را می سوزاند و دستم سرخ می شود. با خودم می گویم عجب دلی دارد که در هوایِ به این سردی دارد این همه لباس می شوید. لباس ها را آب می کشم و توی هوا تکان می دهم. روی بند پهن می کنم و سراغ لباس های دیگر می روم. در حین کار با هم صحبت می کنیم و کم کم دستانم به سردی آب عادت می کنند. هر وقت بادی می وزد، خودمان را مچاله می کنیم و سوز دستانم ده برابر می شود! تا وقتی ناهار آمده شود چند تشتی می شورم. بعد از ظهر سراغ خیاطی ها می رویم و بعد از چند ساعت کار کردن چشمان حمیده خانم سوز می گیرد و قرمز می شود. با وحشت به حال و روزش نگاه می کنم و می گویم: _بریم بیمارستان! خنده را چاشنی گفت و گویمان می کند و می گوید: _یه آب به دستو صورتم بزنم خوب میشم. فکر کنم چشمام از شماره عینکم ضعیف تر شده. آبی به صورتش می زند و قرصی می خورد. هر چه اصرار می کنم بقیه اش را من انجام بدهم قبول نمی کند آخر هم دست به دامن محمد رضا می شوم و به بهانه ی درس او را از خیاطی دور می کنم. در همین روزها تصمیم می گیرم که خاطراتم را بنویسم تا بعدا یادم نرود چه کارهایی کرده ام. از همان شب شروع می کنم تا ساعت سه نیمه شب، از بچگی ام می گویم تا دبیرستانم. کم کم خوابم می گیرد و قبلش دو رکعتی نماز می خوانم. صبح با صدای علیرضا برای صبحانه بیدار می شوم و در کنار هم صبحانه می خوریم. بعد از صبحانه، حمیده قصد خرید می کند و بچه ها هم به مدرسه می روند. سراغ دفترم می روم و ادامه ی زندگی ام را روی کاغذ روایت می کنم. صدای زینگ زینگ در را که می شنوم، در را باز می کنم و سبد حمیده را از دستش می گیرم. هیچ وقت لبخندش را از دست نمی دهد، حتی در لحظاتی که عصبانی است باز هم می خندد. در حالی که از کاسب ها و قیمت ها گله می کند، باز می خندد. چایی برایش می ریزم و در کنار هم سبزی پاک می کنیم. بعد هم سراغ مرغ ها می رود و آنها را ریز ریز می کند. به من می گوید:" امشب حاج حسن و خونواده اش میان. گفتم تدارک ببینم، زشت نباشه." مثل همیشه گرم گفت و گو می شویم. دلم میخواهد از عشق برایم بگوید و بدانم آیا من هم عاشق شده ام؟ _حمیده جان؟ _جانم عزیزم؟ _اگه یه سوال بپرسم مسخره ام نمی کنین؟ با خنده می گوید: _تا چی باشه! خنده اش را که می بینم نظرم عوض می شود و برای اذیت کردن هم که شده، می گویم: _عه! پس نمیگم. _خب چشم. تو بگو منم اگه بتونم جوابتو می دهم. تمام قوایم را جمع می کنم و سریع می پرسم: _عشق چجوریه؟ نگاهش به عکسِ آقا جواد می افتد و در حالی که به آن خیره است، می گوید: _عشق یک جور نیست. گاهی یه لبخنده، یه نگاهه شایدم یک اسم... دوباره همان برق در چشمانش طنین انداز می شود. چهره اش را از من مخفی می کند اما از فین فین کردنش می فهمم، گریه اش گرفته. دستم را روی شانه اش می گذارم و با شرمساری می گویم: _ببخشید من... دستش را بالا می آورد و رویش را به من می کند. با چشمان پر از اشکش به من خیره می شود و می گوید: _تقصیر تو نیست، عشقه دیگه! لبخندش را پر رنگ می کند و ادامه می دهد: _عاشق شدی؟ پوزخندی میزنم و می گویم: _نه، همین طوری پرسیدم. _ولی چشمات اینو نمیگن! _چشمام چی میگن مگه؟ به چشمانم زل می زند و می گوید: _چشم... مات... میگن که... تو عاشق شدی! دستم را در هوا تکان می دهم و با کنایه می گویم: _من که به چشمام دروغ یاد ندادم. _پس من دروغ میگم؟ سکوت می کنم و دوری می زند، پشت چشمی نازک می کند و می گوید: _اسمش مرتضی نیست؟ آقای غیاثی؟ با تعجب نگاهش می کنم. دستانم می لرزد و دنیا روی سرم خراب می شود، انگار نمی توانم حتی از اسمش فرار کنم! سکوتم که طولانی می شود حمیده می خندد. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸