امام حسن علیه السلام ..
کسی که در دلش هوایی جز خشنودی خدا نگذرد من ضمانت می کنم که خداوند دعایش را مستجاب می کند..♥🙃
بحارالانوار،ج43،ص351
@shahidanbabak_mostafa🕊
بنظرم قشنگترین دعا همینه:
خدایا
نزار آدمایِ خوب
از خوش قلب بودنشون خسته بشن :)🌱
#خدایمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواستندحذفتکنند،امانشانہشدی!
خواستندخاکتکنندجوانہشدی!
ودرسیاھیِشب،ستارهشدی!❤️:)
تولدتمبارکمدافعحـــرمدخترعلی🌱
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
خواستندحذفتکنند،امانشانہشدی! خواستندخاکتکنندجوانہشدی! ودرسیاھیِشب،ستارهشدی!❤️:) تولد
از اینجا ڪہ من هـستم
تا آنجایے ڪہ توهستے
فـاصلہ بـسـیـار اسـت امـا...
کافیست تو دستم را بگیرے
دیـگر فـاصلہاے نمےمـاند
اے شـہـید ...♥
زمینیشدنتمبارکحضرتبرادر
@shahidanbabak_mostafa🕊
3.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارک عبد صالح خدا
گرچه تولــد اصلی تو
شهــادت است...
ڪہ مـردان خـدا
با شهـــادت زنده میشوند🌷✨
سالروز تولد شهید مصطفی صدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارک عبد صالح خدا
گر چه تولــد اصلی تو شهــادت است...♥️
کہ مـردان خـدا با شهـادت زنده میشوند!
زمینی شدی تا آسمانی کنی مرا...(:♥
#شهیدمصطفی صدرزاده
#تولدتمبارکبرادر🎂
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت101
نیم ساعتی تمام سکوت می کنیم که دوست مرتضی می آید، همان که چند ساعت پیش توی مراسم مان هم بود.
سلامی می کنم و سرم را پایین می اندازم.
ظاهراً دوستش اصرار دارد با ماشین او برویم و سفرمان را لغو نکنیم.
او با دیدن فلوکس قطع امید می کند و می گوید:" زمان زیادی میبره تا درستش کنن."
خلاصه به هر طریقی بود پیکانش را به ما قالب کرد و راه افتادیم.
باز هم سکوت...
چشمانم را روی هم می گذارم و کم کم خواب مهمان چشمانم می شود.
با صدای ریحانه ریحانه گفتن مرتضی چشمانم را باز می کنم و به اطرافم نگاه چشم می دوزم.
همه جا در تاریکی غرق شده و مرتضی کنار جاده ایستاده است.
لبخندی می زند و می گوید:
_سادات جان پاشو وضو بگیر و نماز صبحتو بخون.
_اینجا؟ توی این ظلمات؟
می خندد و می گوید:
_راهی به ده نمونده برا همین آبادی دیگه ای نیست.
نترس من مثل شیر مراقبتم.
چشمی می گویم و با آب های فلاسک وضو می گیرم.
روی سنگ های ریز کنارِ جاده، فرش پهن کرده و دوتا سنگ روی هم گذاشته به عنوان مهر.
تمام مدتی که من نماز می خوانم او کنارم ایستاده تا از چیزی نترسم و نور ماشین را به طرف خودمان گرفته.
نماز را که می خوانم، فرش را جمع می کند و به راه می افتیم.
صدای خِر خِر پیکان نمی گذارد بخوابم و مجبورم بیدار بمانم.
مرتضی نگاه گذرایی به من می اندازد و می گوید:
_نامادریم اسمش نامادریه وگرنه برام مادری کرده.
_اسمشون چیه؟
_تموم روستا بهش میگن سلین جان. از بس با همه مهربونه!
_آها!... منم سلین جان صداش کنم؟
_آره، خیلی هم خوشحال میشه.
_خواهر برادری از این خانم نداری؟
_نه! سلین جان بچه نیاورد چون دوست داشت من تنها پسر و بچه اش باشم و در حقم مادری کنه.
_پدرت چی؟ از ایشونم بگو!
کمی سکوت میکند و انگار که با صدایش حس تردید آمیخته باشد، می گوید:
_اسمش یدالله ست ولی من حاج بابا صداش می زنم. تو هم حاج بابا صداش بزن!
_اسم روستاتون چیه؟ تا حالا درموردش نگفتی.
_کندوان! فکر کنم خوشت بیاد ازش، چون خیلی چیزای جذاب داره!
با بالا آمدن خورشید از پس کوه های البرز؛ نور همانند خون در رگ های زندگانی جاری می شود.
دامن دشت در آستانه ی زمستان سفیدپوش شده است و درختان به خواب رفته اند.
وقتی نور به دانه های مثل جواهر برف می تابد، درخشش آن چشم نواز می شود.
کم کم با کنار رفتن کوه ها و صخره ها آبادی از دور به چشم می آید و مرتضی به آنجا اشاره می کند و می گوید:
_اونجاست! رسیدیم!
خانه های روستا خیلی برایم عجیب است و تازگی دارد.
همانند کله های قند است که روی سینی برای جهازبران عروسان می برند!
مجذوب طبیعت دور و اطرافم می شود و مرتضی توضیحاتی درباره ی مردم و معماری روستا می دهد.
گاهاً چشمانم زن و مردانی را در کوچه و محله های روستا می بیند اما انگار هنوز روستا از خواب برنخاسته.
مرتضی کناری پارک می کند و می گوید پیاده شوم.
ساک هایمان را برمی دارد و از پله های کوچه بالا می رویم.
پسر بچه ای با دیدن ما می دود و داد می زند:" آقا مرتضی برگشته!"
من هاج و واج به مرتضی نگاه می کنم و او با خنده جوابم را می دهد.
به یکی از همان خانه های کله قندی می رسیم که درش باز است.
مرتضی یا الله کنان وارد می شود و داد می زند:" سلین جان! حاج بابا!"
پیرزنی با چهره ی خندان جلو می آید و مرتضی را در بغل می گیرد و می گوید:
_سلام! خوش گلدین!
مرتضی من را معرفی می کند و سلین جان جلو می آید و با صمیمیت مرا در آغوش می کشد. انگار که سالهاست مرا می شناسد!
سلام می دهم و می گوید:
_یاخجیسان گلین؟۱
مرتضی نگاهم می کند و می گوید:
_سلین جان حالتو میپرسه.
متوجه می شوم و مدام سر تکان می دهم.
_بله بله! شما خوبین سلین جان؟
مرتضی به سلین جان می گوید:" آنا! عروست ترکی یاد نداره!"
انگار از اینکه سلین جان صدایش می زنم خوشحال می شود.
آهانی به مرتضی می گوید و به لهجه ی شیرینی که هم ترکی است و هم فارسی، می گوید:
_قوربان سلین جان گفتنت! خوش گلدین۲!بفرما داخل.
وارد اتاق کوچکی می شویم که چندین طاقچه در دل دیوارها کنده شده و سقف کوتاهی دارد.
خانه ی نقلی و با صفایی دارند.
سلین جان رو به روی مان می نشیند و می گوید:
_حاج بابا رفته است بیرون، اگه بفهمد آمدین از دیدنتان خوشحال می شود.
حالا می توانم او را بهتر ببینم، زنی چاق و قدکوتاه با پوستی روشن.
صورتش پر از مهر و عطوفت مادرانه است و چین و چروک های صورتش نشان دهنده ی پختی است و بامزه تر اش کرده.
بعد هم بلند می شود و می گوید:" بروم چای بریزم. صبحانه که نخوردید؟
_نه! دلم برای سرشیر و عسل تنگ شده.
سلین جان، مرتب قربان صدقه مرتضی می رود و برای صبحانه سنگ تمام می گذارد.
_________
۱. خوبی عروس؟
۲. خوش آمدید.
🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸