eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.5هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
7.9هزار ویدیو
45 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
حُب حسین،سر الاسرار شهداست فَأین تَذهبون؟! اگر صراط مستقیم می‌جویی بیا از این مستقیم‌تر راهی وجود ندارد! حُب حسین..!🌱♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
وَ إِنْ كَانَتِ اَلدُّنْيَا فَانِيَةً فَالطُّمَأْنِينَةُ إِلَيْهَا لِمَاذَا؟ و اگر دنیٰا گذراست چرا به آن دل بستی؟🤍🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
مے‌گفت:وقتے‌استغفار‌مے‌ڪنیم حواسموݧ‌باشہ‌براے‌چے‌استغفارمے‌ڪنیم باتوجہ‌باشہ‌... آنقدرباید‌اݪتماس‌ڪنیم‌ واݪتجا‌طلب‌بخشش‌ڪنیم‌تا‌خداوند‌بپذیره حرفاش‌خیلے‌بہ‌دݪ‌مےنشست چوݧ‌ا‌ز‌عمق‌جانش‌برمیومد... گاهے‌میگفت: یا أَبانا إِستغفرلنا ذنوبنا إِنا کنا خاطئیݧ🙃🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
همه چیز را ترک کرده‌ام، فقط با روح سروکار دارم، فقط با غم همنشینم، فقط با درد می‌سازم و فقط خدای بزرگ را پرستش میکنم..! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود، جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم، همیشه در ارادت به آقا خودم را بالاتر از او می‌دانستم، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمی‌کنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتاده‌ایم. @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر امشب برندگان مسابقه رو اعلام میکنم إن شاء الله🌿
نتیجه مسابقه و این کدها برنده شدند پیام بدن إن شاء الله .. الان که هیچ فردا پاسخ میدم 🌸 @Ah72841
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت113 _کجا میری؟ _هر جا برم قلبم پیش توعه! می دانم می خواهد بحث را عوض کند و مثلا دلبری کند ولی محلش نمی گذارم و حتی پا پیچ اش هم نمی شوم که باز چیزی از من مخفی کند. باشه می گویم و کتش را برمی دارد و می رود. خانه در دریای سکوت غرق شده و من تنها موجود این دریا هستم. چشمانم را می بندم اما افکار مزاحم راحتم نمی گذارند. به بالکن می روم و لباس ها برمی دارم و تا می کنم. خودم را با کار سرگرم می کنم تا کمتر فکر بکنم. سیاهی آسمان را در خود حل می کند و بانگ اذان در کوچه پس کوچه های دل می چید. وضو می گیرم و سجاده را به سوی قبله پهن می کنم. دستانم را بالا می گیرم و نیت می کنم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین و... السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. دستانم را روی پاهایم می کشم و الله اکبر الله اکبر می گویم. روایتی را از امام زمان (عج) شنیده ام که می فرمایند پس از نماز دو سجده شکر بجا بیاوردید. سجده ام طولانی می شود و خودم هیچ احساس نمی کنم. دست به دعا بلند می کنم و از خودش میخواهم مرتضی را قبل از این که در باتلاق عقاید سازمان غرق شود نجاتش بدهد صدای در بلند می شود و به عقب برمی گردم. مرتضی سلام می دهد و قبول باشد می گوید. جعبه شیرینی را جلویم می گیرد و می گوید: _بردار. از او می پرسم: _شیرینی؟ برای چی؟ _کار پیدا کردم. _کجا؟ _چاپخونه. میرم و روزنامه چاپ میکنم. آهانی می گویم و برایش آرزوی موفقیت می کنم. سجاده اش را جلو تر از من پهن می کند و دستانش را به گوشش می رساند. می خواهد نیت کند که به طرفم برمی گردد و می گوید: _نمازتو بخون که بریم. _کجا؟ اخم مصنوعی می کند و می گوید: _گفتم که میبرمت یه شام مهمونِ من! می خندم و باشه ای می گویم. وقتی نمازمان تمام می شود، لباس می پوشم و چادرم را سر می کنم. متوجه حضورش نمی شوم که دقیقه هاست از آیینه نگاهم می کند. _چیه؟ به دیوار تکیه می دهد و می گوید: _نه! دوباره سرگرم روسری و چادرم می شوم که پشت سرم ظاهر می‌شود. از این که چیزی متوجه نمی شوم، شوک می شوم و می گویم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا همچین نگاهم میکنی؟ _راستش خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم. _چی؟ _با چادر خیلی خوشگل میشی. یکی از فرقایی که با بقیه داری همینه که خواستنی ترت میکنه. تو این دوره و زمونه هر کسی سعی داره بیشتر خودشو به نمایونه ولی تو فرق داری. _خوب منم میخوام خودمو به نمایونم! اخم می کند و می گوید: _یعنی چی؟ از این که اینطور غیرتی می شود خوشم می آید و می گویم: _من دلم میخواد با این کارام خودمو به خدا به نمایونم. فرقش اینه برا کی خوشگل کنی! گره اخم هایش را باز می کند و می خندد. باهم از خانه خارج می شویم و مرتضی به ماشین اشاره می کند و می گوید: _درست شد. توی تاریکی کوچه در نگاه اول نمی توانم فلوکس را ببینم، ولی بعد که مرتضی می گوید میفهمم این فلوکس خودش است‌. جلویش را نگاه می کنم و می گویم: _خوب شده ها! _آره. سوار می شویم و به راه می افتد. سعی دارم صورتم را به پوشانم که مرتضی متوجه می شود و می گوید: _داری استتار میکنی؟ _خب برای اینکه تشخیص ندن دیگه! می خندد و می گوید: _اینجوری که ضایع تره! تو میدونستی چجوری ساواک امسال تونست خیلی از کله گنده های سازمانو بگیره؟ _نه، چطوری؟ _یه روز که دیدن هیچ غلطی از دستشون برنمیاد، ریختن تو خیابون و مشکوکا رو دستگیر کردن. بین اونا افراد سازمانم بود. _به همین راحتی؟ _به همین راحتی! جلوی کبابی می ایستد و باهم وارد مغازه می شویم. منقل کباب به راه است و بوی گوشت همه جا پیچیده. معده ام التماس می کند تا زودتر چیزی بخورم. مرتضی سفارش چهار سیخ می دهد. فروشنده کباب را لای نان می پیچد و با جعفری و پیاز روی میز می گذارد. شروع می کنم به خوردن و آخرین لقمه را به زور نوشابه می خورم که مرتضی سفارش چهار سیخ دیگر می دهد. هر چه اصرار می کنم بسه! می گوید باید جوون بگیری، خیلی کم میخوری. خلاصه هم من و هم خودش را به زحمت می اندازد. وقتی می بیند نمی خورم خودش لقمه برایم می گیرد و مجبورم می کند بخورم. سومین لقمه را به دستم می دهد که نگاهی به اطرافم می اندازم و می بینم چند نفری ما را نگاه می کنند. به طرف مرتضی خم می شوم و می گویم: _میگم زشته! دارن نگاه می کنن. _ما که کار بدی نمی کنیم! نگاه بکنن. مرتضی پول کباب ها را حساب می کند و از پله ها پایین می آییم. خانم بی حجابی جلویم می ایستد و با لبخند رنگی اش نگاهم می کند و می گوید: _میشه باهاتون حرف بزنم. من و مرتضی متعجب می شویم و زن می گوید: _تنها البته! زیاد وقتتونو نمی گیرم. سری تکان می دهم و به مرتضی می گویم و برود و من هم می آیم. کمی که مرتضی از ما فاصله می گیرد، زن می گوید: _چیکار میکنی که اینقدر دوستت داره؟ 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸