eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت210 کمی بعد سخنان آقا جوانه‌ی امید مان را آبیاری می کند. هزاران بار آرزو می کنم کاش مرتضی هم طعم این شادی را می چشید. رهنمود های امام مبنی بر مدارا با نیروهای به ملت پیوسته و ادامه دادن شعار های انقلابی است. خیلی ها که طرف شاه هستند به مردم می گویند شاه برمی گردد و این سفر مثل تمام سفرهای تفریحی است. هر روز تعداد زیادی زندانی آزاد می کنند و گاهی بچه ها را به همسایه می سپرم تا خبری از مرتضی یا آقاجان بگیرم. دلم برای مادر تنگ شده و با یادآوری سه سال دوری قلبم فشرده می شود. دوست دارم باری دیگر طعم روز های خوش را بچشیم. شوخی های آقاجان و دایی زیر زبان مان مزه کند. دره گز را بتوانم باز هم ببینم، توی کوچه های خاکی اش قدم بزنم. کنار رود روان بنشینم و خیال هایم را به دست رود بدهم. هر چه بیشتر فکرش را می کنم، دلتنگ تر می شوم. در راه بازگشت به طرف کیوسک تلفن کشیده می شوم. سکه را می اندازم و شماره‌ی خانه را می گیرم. صدای بوق ها و ضربان قلبم یکی می شود. نفسم را در سینه حبس می کنم که صدای مادر توی گوشم می پیچد. نوای او تبدیل به بغض کهنه ای می شود و اشک هایم جاری... دستم را روی دهانم می گذارم تا صدای ناله هایم را نشنود. صدایش شکسته شده! انگار دیگر آن زهرا خانم قدیم نیست. دلم برای غرغر کردن ها و سفارشاتش تنگ شده. میان دو راهی حرف زدن و نزدن هستم که دل را به دریا می زنم و با لحن بغض آلودی می گویم: _سلام. صدایی از پشت تلفن نمی آید. دوباره می گویم:" سلام مامان!" یکهو صدای لیلا می آید که داد می زند: _عه، چیشد مامان؟ کیه؟ دلم شور می زند و همه‌اش مادر را صدا می زنم. صدای بوق مشغولی توی سرم می پیچد و حالم را بارانی تر می کند. تلفن را به سر جایش برمی گردانم. پاهایم تحمل مرا ندارند. دستانم را به شیشه های کیوسک می گیرم و به سختی خودم را بیرون می کشم. اشک امانم نمی دهد. نگاه های خیابان به من و گریه ام کشیده می شود اما دست خودم نیست! نمیتوانم همه چیز را درون خودم خفه کنم. تاکسی می گیرم و به خانه برمی گردم. دایی بچه ها را از همسایه گرفته و با آن ها بازی می کند. وقتی مرا با حال نزار در قاب در می بیند به طرفم می آید. سوال پیچم می کند، بی خبری از مرتضی یک طرف و اتفاق امروز طرفی دیگر. همه چیز را برای دایی می گویم. دلداری ام می دهد و می گوید: _خب دایی جان، مامانتم حق داره. میدونی که سابقه سکته هم داشته. _آره. میترسم طوریش شده باشه! دایی چیکار کنم؟ با آرامش خاصی رو به من دلداری می دهد: _اشکال نداره، من میرم بهشون زنگ میزنم. اگه مامانت بود که حرف نمیزنم اما به لیلا میگم. تو نگران نباش، لیلا بهتر میتونه موضوع رو هضم کنه. سری تکان می دهم و حواسم پی بچه ها می رود. برایشان فرنی درست می کنم و با بازی کردن به خوردشان می دهم. دایی وقتی برمی گردد تعریف می کند که مادر غش کرده و کاری با او نشده. بعد ماجرا را برای لیلا گفته و اول او باور نمیکرده که این بی خبری بخاطر چه بوده. دایی می گوید دیگر کسی از من شاکی نیست و فردا می توانم زنگ بزنم. شب که می شود بچه ها را به اتاق می برم و زینب را روی پا تکان می دهم و محمدحسین را کنارم می نشانم و آرام به پشتش می زنم تا بخوابند. خواباندن شان سخت شده و به راحتی نمی خوابند. تا آنها بخوابند از کت و کول می افتم. خیلی آهسته زینب را از روی پاهایم برمی دارم و گوشه ای می گذارم . وقتی به چهره های معصوم شان نگاه می کنم شادی در احوالاتم ذوب می شود. لیوان آبی سر می کشم و کنار بچه ها می خوابم. خواب فردا را می بینم که به مادر زنگ زده ام، با هم کلی حرف زده ایم. توی خواب هستم که دستی مرا تکان می دهد. چشمانم را که باز می کنم قیافه‌ی دایی جلوی صورتم می آید. لبخندی روی لبش نشانده و می گوید: _اذون دادن. سری تکان می دهم و پاورچین از اتاق بیرون می آیم. وضو می گیرم و چادر گلی گلیم را سر می کنم و دستانم را بالای نیت بالا می برم. بعد از نماز دستانم را به دو طرف تکان می دهم. همان طور که تسبیح می چرخانم رو به دایی می گویم:" قبول باشه." لبخندش پر رنگ می شود: _همچنین. _دایی میشه پیش بچه ها باشین تا من از خونه‌ی همسایه به مامانم زنگ بزنم؟ دستانش را حرکت می دهد. _آره، تازه کلی باهم بازی می کنیم. بعد از صبحانه به خانه‌ی همسایه می روم تا قبل از بیدار شدن بچه ها برگردم. توی دلم انگار رخت می شویند. تقی به در می زنم و همسایه جارو به دست و چادر به کمر در را باز می کند. اجازه می گیرم تا از تلفن شان استفاده کنم. توی اتاق می روم و شماره‌ی خانه را می گیرم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت211 گوشه‌ی روسری ام را به بازی می گیرم و دلشوره ام را سر ناخن هایم خالی می کنم. صدای بوق که تمام می شود آوای دلنشین مادر درون گوشم می غلتد. با صدای اشک آلود اش می نالد: _الو مادر! ریحانه خودتی عزیزم؟ اشک از چشمه‌ی چشمانم جوشیدن می گیرد. لبانم را به حرکت در می آورم: _آره مامان خودمم. ریحانه‌ی تو! صدای گریه هایش روحم را می خراشد. _کجا بودی مادر؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟ آقات نامه نوشت ولی جوابشو ندادی. حاج حسن هم یه کلوم خبر سلامتی تو میداد. چند وقتیه اونم غیبش زده! آقات... میدونی ساواک گرفتش؟ میدونی چقدر خونمو تو شیشه کردن؟ با هر کلمه های که می گوید قلبم مچاله می شود. اسم آقاجان را که می آورد گر می گیرم؛ همه اش میترسم چیزی بپرسد. خانم همسایه با نگاه متعجبش به من خیره می شود اما چیزی نمی گوید. اشک هایم را پاک می کنم و لب می زنم: _مامان ببخشید! بخدا نتونستم همش میترسیدم یه بلایی سر شما بیاد. _تو رفتی درس بخونی چطور شد سر ازین کارا در آوردی؟ _چی بگم. حالا اومدم پیشت همه چیزو میگم. فعلا خوشحال باشین که شاه رفت. _باشه ولی زودتر بیا بخدا میترسم... آره ذلیل مرده گورشو گم کرد، بره برنگرده. کمی با او حرف می زنم تا نگرانی اش برطرف شود. وقت خداحافظی بغض گلویم را چنگ می زند و یک تماس دوری سه ساله را نمی تواند جبران کند. قول می دهم که به مشهد برگردم و تلفن را می گذارم‌. همسایه چای می آورد اما تشکر می کنم و می گویم: _دستتون دردنکنه ولی باید برم پیش بچه ها. او هم هر طور صلاح ای می گوید و مرا بدرقه می کند. احساس خوشی دارم، هر چند که دلم میخواست ساعات پای تلفن بنشینم و تنها نفس های مادر را بشنوم. چقدر سخت گذشت این سه سال! وقتی به پل های پشت سرم نگاه می کنم باورم نمی شود این همه راه را من آمده ام! بچه ها را از دایی می گیرم. هنوز از حیاط بیرون نرفته که داد می زند: _ریحانه یه خانمی دم در کارت داره. محمد حسین و زینب را بغل می کنم و پایین پله ها می گذارم تا راه بروند. بعد در را باز می کنم و خانم مومنی را می بینم. با ذوق هم را بغل می گیریم و تبریک می گوییم‌‌. تعارف می کنم و داخل می شود. روی پله ها می نشیند و تعریف می کند: _شوهرم میگه رفته که برنگرده. _آره دیگه برنمی گرده. _راستی شنیدم مردم میخوان به زندان ها حمله کنن و زندانیای سیاسی رو بیارن بیرون. چشمت روشن شه به جمال آقاتون. رخسارم سرخ و سفید می شود. _ممنون. از جا بلند می شوم و آدرس کتاب فروشی را به خانم مومنی می دهم تا اعلامیه جدید بگیرد. بعد هم سفارش می کنم یک نسخه هم برای من بیاورد. چای اش را که می نوشد صبر نمی کند و می رود. با این که فکر می کنم همه چیز به آخر رسیده بچه ها را آماده می کنم تا در تظاهرات بازگشت امام حضور داشته باشیم. بعضی از چهره ها خندان است و شوق بازگشت امام شان را دارد . برخی ها هم چشمان شان را اشک پر کرده و جای عزیزان شان را خالی می بینند. از جمعیت دور می مانم و بچه ها را پایین می گذارم تا راه بروند. کمرم از فرط خستگی و وزن بچه ها خم شده است. دست شان را می گیرم تا گم نشوند. با ذوق فراوان به این طرف و آن طرف نگاه می کنند و قدم های کوچولو شان را برمی دارند. بعد از تظاهرات چشمم به لباس فروشی می افتد که توی ویترین اش چند لباس بچگانه گذاشته. دلم می خواهد آن لباس ها را برای وقتی که پدرشان را می بینند بخرم. داخل مغازه می روم و مثل همیشه صورتی برای زینب و آبی برای محمدحسین. با دیدن شان توی لباس نو ذوق می کنم و قربان صدقه شان می روم. آخرین پول هایم را خرج می کنم ولی نمی توانم از این دو لباس دل بکنم. حساب می کنم و بیرون می آییم. تاکسی می گیرم و سر کوچه پیاده می شویم. همسایه ها توی کوچه نشسته اند به تعریف. یکی شان تعارف می کند تا کنارشان بنشینم اما قبول نمی کنم. از حرف های خانم مومنی جان تازه گرفته ام. دلم می خواهد خانه را برق بیاندازم و همه جا را آبپاشی کنم. چادر به کمر می بندم و همان روز شروع می کنم به تمیزکاری. انگار که برای عید دارم خانه تکانی می کنم! خب حق دارم، بعد از چند ماه فراق محبوبم می آید. چطور بنشینم و کاری نکنم. برای شب کتلت درست می کنم و دایی آخر شب می آید. کتلت ها را برایش گرم می کنم و می گویم که بچه ها از بس شیطونی کرده اند زود خوابیده اند. دایی کمیل قربان صدقه شان می رود. لقمه‌ی اول را که برمی دارد خوب مزه مزه می کند و می گوید: _به به! یعنی خوشبحال مرتضی! این چند سالی که ما زندان بودیم و غذاهای بدمزه بهمون می دادن این داشته دستپخت تو رو میخورده؟ 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت212 دستانش را رو به آسمان می برد و به شوخی لب می زند:" خدایا عدالتتو شکر!" لبم را به دندان می گیرم: _این چه حرفیه دایی! مرتضی بیچاره که همش اینور و اونور بوده. _چشمم روشن! تو پشت داییتو خالی میکنی؟ کمی سکوت می کند و می پرسد: _راستی ریحانه نگفتی مرتضی رو چجوری از سازمان جدا کردی؟ نگاهم را به چهره‌ی دایی می دوزم: _راستش من کاری نکردم اگرم کسی کاری کرده خدا بود. مرتضی خودشم بریده بود از سازمان. خودش بهم گفت مارکسیسمو قبول نداره. تصمیمش رو هم گرفت که از سازمان بیاد بیرون. دایی آهانی می گوید و مشغول خوردن می شود. تشک دایی را توی نشیمن پهن می کنم و بالشت و پتویش را هم می گذارم. به اتاق می روم کش از موهایم جدا می کنم. موهای بلندم را بخاطر روز های اسارت کوتاه کردم. دلم نمی خواست این مو ها مرا یاد آن روزها بیاندازد. کمی از لیوان آب می نوشم و وسط بچه ها می خوابم. توی خواب مدام خودشان را به من می زنند. یک موقع بیدار می شوم میبینم پای محمدحسین توی دهان من است! یک موقع زینب خودش را روی من انداخته! لبخندی بهشان می زنم و باز می خوابم که بارها بیدار می شوند. من را هم بیدار می کنند و بهشان شیر می دهم تا دوباره بخوابند. صبح با چشمان پف دار بیدار می شوم و صبحانه آماده می کنم. دایی کتری را برمی دارد تا چای بریزد. همان طور که کار انجام می دهد برایم تعریف می کند: _دیگه همه میدونن شاه برنمیگرده. بیشتر مقامای لشکری و کشوری هم در رفتن. هر کی هم هر چقدر تونسته چمدونشو بیشتر بسته و از ملت کنده و برده! همین امروزا هم زندانی‌های سیاسی رو آزاد میکنن. با شنیدن جمله‌ی آخرش دلم می لرزد. خوشحالی ام را نمی توانم ابراز کنم و می پرسم:" واقعا؟" دایی خنده ای کوتاه می کند و می گوید:" واقعا." دایی قبل از رفتنش خداحافظی می کند و می رود. بچه ها که بیدار می شوند باهم به سراغ حیاط می رویم. شلنگ را به سوی باغچه می گیرم‌. من هم از جنس غنچه ها شدم در انتظار بهاری... هنوز کارم تمام نشده که صدای صلوات از توی کوچه بلند می شود. انگار همگی در حال رفت و آمد هستند و کوچه پر از آدم شده. حواسم پی بچه ها می رود که حسابی خودشان را خیس کرده اند. غرغرکنان آنها را داخل می برم. هنوز لباس هایشان را تن شان نکردم که صدای زنگ در می آید. سعی دارم لباس تن شان کنم اما طرف دستش را از روی زنگ برنمی دارد. کلافه می شوم و همراه با غرولند به طرف در می روم. در را باز می کنم و خانم همسایه را می بینم. _خانم غیاثی، آقاتون اومدن. بیخیال دستم را تکان می دهم و می گویم:" اون نفری که میگین داییم هستن." _والا من نمیدونم ولی میگن شوهرتونن. به اول کوچه خیره می شوم. همگی دور کسی حلقه زدند. شک برم می دارد، با خودم می گویم نکند..؟ به خانم همسایه می سپرم مراقب بچه ها باشد. نفسم به شماره می افتد. نیرویی قوی مرا به طرف کوچه می برد. گام هایم سست شده و از فکر اینکه مرتضی نباشد عزا می گیرم. به جمعیت که می رسم می گویم کنار بروند. مردها صدایم را نمی شنوند و یکی از خانم ها که حالم را می بیند پیش می آید و به مردها می گوید کنار بروند. تن ها کنار می روند و قد و قامت مرتضیِ من نمایان می شود‌. بدنم به لرز می افتد، قلبم خودش را به دیوار بدنم می زند و می خواهد بیرون بپرد. کاسه چشمم لبریز می شود و اشک ها راه خودشان پیدا می کنند. لبم را گاز می گیرم و فقط می گویم: _سلام! هر چه رشته بافته بودم پنبه شد. هر وقت بیکار می شدم با خودم همچین روزی را تصور می کردم و برای امروز کلی حرف داشته ام اما حالا هیچی یادم نیست! گرد غم چهره‌ی مرتضی را عوض کرده بود. موهای سفید روی سرش چنگ به دلم می زند‌. مرتضی لبخند می زند و می گوید: _سلام. خوبی؟ وقت نمی شود جوابش را بدهم و جوان های محله او را قلم دوش می کنند. نمی دانم این ها چطور خبر دار شده اند! زن ها دورم را می گیرند و یکی شان می گوید: _خانم غیاثی شوهرتون انقلابی هستن؟ چرا با ما نگفتین، اگه میگفتین بیشتر هواتونو می داشتیم. جوابشان را با یک لبخند می دهم. به طرف خانه می رویم. مرتضی را زمین می گذارند و او را نوبتی به آغوش می فشارند. تعارف میکنم تا داخل بیایند اما آن ها قبول نمی کنند و کمی بعد هر کسی متفرق می شود. مرتضی با خنده وارد می شود و با دیدن بچه ها چشمانش برق می زند. به طرفشان می دود و آن ها را در آغوش می گیرد. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
: أنا خاتِمُ الأوصِياءِ، بي يُدفَعُ البَلاءُ مِن أهلي و شيعَتي من وصىّ آخرين ام ؛ به وسيله من بلا از خانواده وشيعيانم دفع مى شود...@shahidanbabak_mostafa🕊
خدا میگه: عده کمی از بندگانم شکرگزارند! منم می‌خوام جزو اون "عده کم" باشم..🥲🤍 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌷فکر می‌کردم پسرم یک رزمنده ساده است. برای دیدنش رفتم منطقه. دیدم مورد رجوع و احترام همه است. شب جای خواب مرا آماده کرد و رفت. نماز صبح که بیدار شدم دیدم با پوتين کنار در سنگر خوابیده! صبح طاقت نیاوردم. خودش که چیزی نمی‌گفت! از یکی پرسیدم: ببخشید آقای عباسی چه کاره است؟ با تعجب گفت: فرمانده گردان حضرت رسول (ص)! 🌹 @shahidanbabak_mostafa🕊
شهیدمحمدامیرےمورنانے‌↯🌱 -خطاب‌بہ‌دخترش:💌 بھ لیلاے من بگوئید ڪہ پدرت براے تو وصیتی بس سنگین ڪرده ڪہ لیلا جان، دخترم از همین ڪودکی حجابی براے خودت درست ڪن و در آینده رعایت ڪن؛ حجابۍ ڪہ خدا گفته و فاطمہ‌زهرا(س) دوست مےدارد، مبادا حجاب را در سر ڪردن یڪ چادر خلاصه ڪنے! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
همه جا مصطفی سعی می‌کرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را دربیاورند و بنشینند روی زمین. وقتی خارجی‌ها می‌آمدند یا فامیل، رویم نمی‌شد بگویم کفش دربیاورید. به مصطفی می‌گفتم «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان‌ها چیزی ندارند، بدبخت‌اند». مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این‌طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گرد و خاک کفش نمی‌آید روی فرش». از خانهٔ ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمه‌های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از افریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همهٔ آن‌ها را شکستیم. می‌گفت «این‌ها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد. به رسم اسلام. به همین سادگی». در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. زیرزمین دفتر نخست‌وزیری را هم که مال مستخدم‌ها بود به اصرار من گرفت. قبل از این که من بیایم ایران، در دفترش می‌خوابید. مصطفی حتی حقوقش را می‌داد به بچه‌ها. می‌گفت «دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم، بهتر است». @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
آمدم یاد تو از دل به برونی فکنم دل برون گشت ولی یاد تو با ماست هنوز …!🤍 #علمدار_رهبر #سرداردلها @s
فَـرمُـودن ؛ ازخُـداونـدیِك‌چـیزخواسـتَم ... خواسـتَم‌ڪه خُـدایـٰااگَـرمـَن‌بخواهـَم‌بـه‌انـقِلـٰآب‌ اسلـٰامۍخِـدمَـت‌ڪُنم‌بـٰاید خُـودَم‌راوقـف‌انقلـٰاب‌ڪُنم ازخُـداخـواستَـم‌ایـنقدربہ‌مَـن‌مشغَلـه‌ بدهَـدڪه‌ حتۍ‌فِڪرگـناه‌هَم‌نَڪُنم❤️‍🩹!' @shahidanbabak_mostafa🕊
صلوات مجازی برای ظهورامام زمان{عج}🕊❤️‍🩹 https://EitaaBot.ir/counter/e6y
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مى گفت: پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟ گفت: نه، ولی مطمئنم چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم فرشته ای دیدم که اسمهای شهدا را مى نويسد تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید. به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم اما دیگر وابستگی ندارم اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم... @shahidanbabak_mostafa🕊