Mehdi Rasooli _ kalmini _ 320.mp3
9.13M
#مداحی
حاج مهدی رسولی 🖤🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و پس از تو . . .
آنچه سیاه است روزگارِ علیست ! پس از تو . .
آنچه سپید است گیسویِ حسن است💔!
#فاطمیه🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
آروم دلم . .
قبلرفتنت ، منوحلالکن . .
توخونهیمن . .
زهرا زدنت ، منوحلالکن🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
تروریستی که برای سقوط حلب فیلم گرفت ساعتی بعد به دستان نیروی ارتش سوریه به هلاکت رسید ✌️
جنگ شهری خیلی سخت هست میبینید حتی لباس ها هم شبیه هم هست و تشخیص دشمن یا خودی سخت هست یعنی هیچ چیزی پیش بینی شده نیست !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روش تروریستها این بار به کلی عوض شده
قبلا میرفتن توی شهری چند نفر رو گردن میزدن که حساب کار دست بقیه بیاد ولی این بار دستور دادن مهربون باشید ...
رهبر تروریست های تحریر شام اطلاعیه منتشر میکند که با مردم حلب مهربان باشید و تروریست های حزب اسلامی ترکستان که به سر بریدن اُسرا شهرت داشتن حالا به اُسرا موز میدهند!
اسرائیل خیلی روی این قضیه حساب باز کرده ..
يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتَالِ ۚ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ ۚ وَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفًا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَفْقَهُونَ
ای رسول، مؤمنان را بر جنگ ترغیب کن که اگر بیست نفر از شما صبور و پایدار باشند بر دویست نفر غالب خواهند شد و اگر صد نفر بوده بر هزار نفر از کافران غلبه خواهند کرد، زیرا آنها گروهی بیدانشند..
@shahidanbabak_mostafa🕊
امام جعفرصادق (ع) می فرمایند: هر زمان که اقامه نماز می کنی بدان که در محضر خدا قرار داری تو اگر او را نمی بینی او تو را می بیند.
#نماز
@shahidanbabak_mostafa🕊
• شهید سپهبد قاسم سلیمانی:
در مراسم فاطمیه
بیشتر کارها با خودش بود
از جارو زدن تا چای دادن؛
برای تمیز کردن سرویسهای بهداشتی
بیت الزهرا(س) کارگر گرفته بودیم
تا فهمید رفت پایین پیششان
نگذاشت کارگرها دست بزنند
بعد همه را بیرون کرد
قدغن کرد کسی پایین برود
در را بست و مشغول تمیز کردن شد
بعد از ۴۵ دقیقه آمد بیرون
یک نفس راحت کشید و گفت:
«آخیش؛ منم تونستم به عزاداری
حضرت زهرا (س) یه خدمتی بکنم»
#شهید_سلیمانی
#فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبایی هایِ تو را نِمیتَوان دَر یِک کلمه جای داد رِفیق..:)
رفیق لحظه هایم باش 💗
#شهیدبابکنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند گریه کنید،مادر ما بی گناه بود..🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بلند گریه کنید،مادر ما بی گناه بود..🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
یك دعایِ قشنگی از#حضرتزهراسلاماللّٰہعليها هست
که میفرمایند:
[ خدایا مرا خرج کاری کن که مرا بخاطرش آفریدی.. ]
#فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت264
برای تایید تنها سرش را تکان می دهد.
یکهو قلبم فشرده می شود و کنجی زانوی غم بغل می گیرد.
لب هایم را باز و بسته می کنم تا چیزی بگویم اما بخاطر بغض لال می شوم.
حال او هم دست کمی از من ندارد.
خوب می توانم عطش دلتنگی را از همین حالا در چشمانش ببینم.
دستش را ستون می کند روی بازو هایم.
بازو های نحیفم میان دستان درشتش جا می گیرند. نگاهش دوخته شده به چهره ام.
ناخودآگاه یاد قصهی کربلا می افتم که از بچگی پدر و مادر در گوشمان می خواندند.
از بچگی تا به حال در حسینیه قد کشیده ایم و با تک تک روضه ها خاطره داریم.
چای روضه و قندش را با هزار نوشیدنی عوض نمی کنیم.
اسامی شهدا در سرم می چرخد و از خودم می پرسم یعنی آن ها زن و بچه نداشته اند؟
یکهو نام وهب از اعماق ذهن سر برمی آورد. یاد شاه داماد کربلا می افتم که چندی پیش پیمان عشق با همسرش بسته بود.
شیرزنی که از زندگی در دنیا گذشت و بی هیچ باکی همسرش را راهی شمشیر و نیزه ها کرد.
حالا این ها در فکرم رژه می روند و من مانده ام وجدان و درد عشق که بدجور با دلم بازی می کند.
با خودم می گویم او همسر وهب بود و از تو چه انتظار؟
تو وظیفه ات را هر چه که بوده ادا کرده ای. حالا بعد از این همه سختی که کشیدی میخواهی به همین سادگی از دستت برود؟
نه! نگذار برود. جلویش بایست. در را قفل کن و بگو حق توست که یک زندگی آرام با او داشته باشی.
غول وسوسه هر لحظه با این حرف ها بزرگ و بزرگ تر می شود.
به زور حرف هایش را می شنوم:" نگو که نمیزاری برم!
ریحانه یادت رفته؟ ما چقدر زحمت کشیدیم برای این انقلاب حالا بزاریم بعثیا خرابش کنن؟"
سوزن تلنگر هایش می رود تا ته گلویم را بسوزاند.
دو قدم مانده تا اشک سرایز شود.
دستم را جلوی دهانم می گذارم تا هق هقم را نشنود.
دلش به حالم می سوزد و اشک هایم را پس می زند.
همانطور که چانه ام را میان دستانش گرفته حرفی به خاطرم می آید.
"ریحانه! مرتضی راست میگه، مگه زن وهب دل نداشت؟ مگه اونایی که رفتن خون دادن بی کس و کار بودن؟
تو میخوای جلوش بایستی که نره!
اگه همهی زنها این کارو بکنن اونوقت کی دفاع کنه؟
به همین آسونی جا زدی؟"
صدا زیر گوش دلم آرام نجوا می کند:" بگذر ازش! بگذر..."
از روی زمین بلند می شوم و او هم همراه با من برمی خیزد.
باری دیگر با کفش وجدان، ظرف بلورین دل را می شکنم و به تکه های شکسته اش هم نگاه نمی کنم.
از پس بغض می نالم:" باشه... برو!
قول میدم مراقب خونه و زندگی مون باشم. فقط تلفن یادت نره.
مرتضی اگه کار دیگه ای از دستم برمیاد بگو. حتما انجام میدم."
نفسش را با صدا بیرون می دهد و با غرور نگاهم می کند.
_میدونستم تو کسی نیستی که جا بزنی!
همین که زحمت منو و بچه ها گردنته خودش خیلیه.
دعا کن بتونیم پوزه شونو به خاک بمالیم.
خائنا خیلی زیاد شدن ریحانه...
بنی صدر که رئیس کل قواست هیچ کاری نمیکنه و میگه این شورش عرب هاست و خودشون حل می کنن."
_شورش عربا؟
اون که تموم شد، نه؟
_آره تموم شده. من نمیدونم این بنی صدر چجوری این حرفا رو میزنه؟
خودش میخواد بگه من عقب موندم؟
مگه میشه اخبار به گوشش نرسه و حملهی بعثی ها رو بگه شورش اعراب!
الانم من مرخصی میگیرم و میرم آبادان.
خرمشهر که سقوط کرده و خیلیا شهید شدن.
تموم این خونا پای اون بنی صدره خائنه که نمیزاره ارتش کاری کنه!
خرمشهریا واقعا مقاومت کردن و حرفای صدامو پوچ کردن. صدام گفته سر سه روز خوزستانو میگیرم.
همانطور که زیپ ساک در دستش است سرش را به طرفم بالا می گیرد و می گوید:
_مردم خوزستان نشون دادن اگه عرب هستن ولی ایرانین.
اگه کرد و لر ان ایرانی ان. این وسط هم چهار تا منافق جفتک میزنن.
باورت نمیشه اگه بگم چه جنایتا که سر مردم خرمشهر نشده!
با این که دلش را ندارم اما می پرسم:" چیکار کردن؟"
_منافقا ریختن تو خرمشهر و شهدا را دزدیدن بعدم گفتن اینا مجاهدای ما هستن که شهید شدن.
اینا دیگه دست هر چی نامرده رو از پشت بستن.
تاسف برای این شنیده ها کافی نیست.
زبانم به حرف نمی چرخد. زیپ ساک را هم می کشد.
_نمیخوای صبر کنی بچه ها بیان؟
سرش را پایین می اندازد و دستی به ریشش می کشد.
مانده است چه جوابی بدهد که با مکث می گوید:" اولا که بچه ها دارن میان دنبالم، ثانیاً اگه بچه ها ببینن من دارم میرم بی تابی شون بیشتر میشه و تو رو هم بیشتر اذیت می کنن."
از این که به فکر من هست حالت صورتم به خنده کش پیدا می کند.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت265
لباس های زیتونی اش را اندکی در ذهنم تصور می کنم.
برای سفر پیراهن سفید پوشیده و یقه اش را هم تا دکمهی آخر بسته.
تا دم پله ها همراهی اش می کنم.
دوست دارم به ثانیه ها دستور بدهم که به اندازهی ساعت کش بیایند.
آخر چقدر شتاب؟ من بار دیگر کی میتوانم او را ببینم؟
یک پایش را بلند می کند و روی پله می گذارد.
بند های پوتین در دستانش جا به جا می شوند.
دعا دعا می کنم بستن پوتین هایش طول بکشد و حاضرم به آن ها التماس کنم در هم تنیده شوند و هیچ گاه باز نشوند.
باز دلم را آرام می کنم و می گویم بگذار با دل راضی از تو برود.
بند های پوتین هم بسته می شود و سوالی از او می کنم:
_مرتضی تو با لباس معمولی هستی چرا پوتین می پوشی؟
با لبخند می گوید:" خوشم میاد جزئیات تو دیدته!
از سر تنبلیه خانم جان. میگم کی حال داره باز یه جفت کفش اضافه ببره، فکر کنم همین لباسامم برنگرده!
شلوارمو میندازم روش معلوم نباشه."
خم می شوم و زودتر از او پاچهی جمع شدهی شلوارش را پایین می کشم.
دست هایم را محکم می گیرد و شرمنده وار تشکر می کند:
_من باید خم بشم برات. این چه کاریه؟
کمان لبخند رنگین می شود و لب می گزم.
بی مهابا دستم را می کشد و مرا غرق در آغوشش می کند.
سرم را روی سینه اش می گذارم و دستانم را دور گردنش قلاب می کنم.
این حرکت سریع دلم را بیشتر می لرزاند اما سعی می کنم با گریه روحیه جهاد را از او نگیرم.
از آغوش گرمش جدا می شوم و به جهنم بی او پرت می شوم.
زیر لب از او چیزی تقاضا می کنم:
_مرتضی؟ میشه ازت یه چیزی بخوام؟
با جان و دل می گوید:" هر چی باشه، تو فقط بگو! حتما!"
_یه چیزی بهم بده تا وقتی دلتنگت شدم نگاهش کنم و تو رو ببینم.
تعجب در میان چشمانش می دود. بعد ابروهایش حالت طبیعی می گیرند و دستش را در جیب فرو می کند.
تسبیح گِلی بیرون می آورد و کف دستم می گذارد.
_این تسبیح یه هدیه با ارزشه برام.
با اینکه نباید هدیه رو به دیگه داد اما تو از منی و تو رو خارج از خودم نمی دونم.
این بار تعجب چشمان مرا گرد می کند و دلم میخواهد بدانم این تسبیح چرا برای او با ارزش است.
_از کی هدیه گرفتی؟
بغض گلویش را محاصره کرده و نمی تواند به راحتی حرف بزند اما به هر سختی هست، برایم تعریف می کند:
_توی کردستان که بودیم. یکی از رفقا اسیر دست منافقا شد.
خیلی دیر رسیدیم. جای سالمی تو تنش نمونده بود.
شکنجه اش کرده بودن تا اطلاعات مقر و بچه ها رو لو بده. اول که انگشتاشو بریده بودن و بعد پاهاشو با قوطی کنسرو!
به اینجا که می رسد اشک غلتان روی گونه اش می لغزد.
سریع با پشت دست پاکش می کند و ادامه می دهد:
_وقتی داشت جوون میداد اینو کف دستم گذاشت و گفت قدیم ترا از کربلا آورده.
شیشهی بغض در گلویم می شکند و تسبیح را در مشتم می فشارم.
_حتما ازش خوب مراقبت میکنم.
این برای منم هدیه با ارزشیه!
با لبخندی دلم را آرام می کند که صدای بوق زدن می آید.
یکهو به خودش می جنبد و ساک را برمی دارد.
دلم را کنج ساکش قایم می کنم تا با خودش ببرد.
چادرم را از روی بند برمی دارم و تا دم در با او هم قدم می شوم.
در سایهی حضورش پناه می گیرم و در را باز می کند.
_باهات تماس میگیرم اما اونجا همش تلفن گیر نمیاد.
نگرانم نشی.
سری تکان می دهم و باری دیگر لب می زند:" چیزی که لازم نداری؟
کم و کسری داشتی بهم بگو اگه تونستم برات راستو ریستش می کنم.
ببخش دیگه... تموم زحمتا رو دوش توعه.
بوق جیب دوباره بلند می شود.
مرتضی با عجله خداحافظ می گوید و به طرف ماشین می رود.
برای دوستانش سری تکان می دهم و آن ها هم سرشان را پایین می اندازند و سلام می دهند.
با حرکت جیب کشمکش دلم را حس می کنم.
آنقدر حواسم پرت است که یادم می رود آب پشت سرشان بریزم و به جایش تا آنجای که چشمانم سوز می گیرد اشک می ریزم.
در را می بندم و از همین حالا صدای قدم دلتنگی را حوالی قلبم می شنوم.
توی ایوان می نشینم و به جایی خیره می شوم که مرتضی آنجا بود.
صدای اذان مغرب در آسمان نیلی می پیچد.
لا اله الا الله ای می گویم و دست به زانو برمی خیزم.
صدای زنگ همزمان بلند می شود.
به طرف در می روم و مادر و بچه ها وارد می شوند.
آن دو خوشحال دور باغچه می دوند و بعد وارد خانه می شوند.
در چشمان مادر ناراحتی می بینم و بی هیچ حرفی در آغوشش می پرم.
انگار میداند قضیه از چه قرار است و کمی نوازشم می کند و دلداری ام می دهد.
دستانش را می گیرم و باهم به خانه می رویم.
پایم را در نشیمن نگذاشته ام که زینب خوشحال به طرفم می آید و می پرسد:
_مامان، بابا کو؟
می مانم چه بگویم که مادر جوابش را می دهد:" باباتون رفته جایی. برمیگرده!"
قیافه اش وا می رود و خودش را لوس می کند.
_عه چه بد! میخواستم براش بگم کجا ها رفتیم.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت266
لب می گزم و سعی می کنم لبخندی روی صورتم جا دهم.
_برمی گرده. تو بیا برای من بگو!
دستش را می کشم و کنار پشتی می نشینم.
او مشتاقانه روی پایم می نشیند و از بیرون می گوید.
موقع شام دل و دماغ خوردن ندارم و گوشه ای فقط با غذایم بازی می کنم.
مادر بعد از خواباندن بچه ها دست می گذارد روی شانه هایم.
بلافاصله رویم را به او می کنم و می گوید:
_میتونم درک کنم چه حسی داری.
انگشتم را میگزم و از گوشهی چشم نگاهش می کنم.
_ممنون.
_اینا رو نگفتم که بگی ممنون.
من روزای زیادی با پدرت زندگی کردم اما خیلی وقتا اون نبود.
یا تبلیغ می کرد یا هم فرار!
سختی هامون زیاد بود و نمیتونستم قانعش کنم که این کارا رو نکنه، شایدم نمیخواستم...
گاهی وقتا که دستگیر می شد یکی دوهفته ای نبود و وقتی میامد از جواب دادن طفره می رفت تا من نگران نشم.
من به اندازهی پدرت قوی نیستم و نبودم اما همیشه سعی میکردم توی این نبودها دل شما رو مثل خودم نگران نکنم.
تو هم همین کارو بکن. نزار بچه هات احساس کمبود کنن و استرس بگیرن.
لبخندی می زند و ادامه می دهد:" یه مادر باید روی صورتش خنده باشه و توی دلش عزا و هیچ کس هم نفهمه توی دلش چی میگذره.
اگه اون میره میجنگه تو هم باید بری بجنگی اما تو با نفس خودت اونم با نفس دیگران. فهمیدی؟"
حرف های مادر جانی درونم تزریق می کند.
او راست می گوید، وقت هایی که پدر نبود او می شد هم مادر و هم پدر.
بار زندگی روی دوش او سنگینی می کرد و بار مبارزه بر روی دوش آقاجان.
بی معطلی آغوشش را برایم باز می کند و مثل قدیم تر ها خودم را جا می کنم.
سرم روی شانه هایش است و حس می کنم به کوهی اعتماد کرده ام.
آن شب برای این که دلم آرام شود و بتوانم روزهای سخت پیش رو را با نیرو بگذارنم نیازمند نماز شب شدم.
حالا میتوانم بفهمم آن همه روحیه قوی و شجاعت از کجا به آقاجان می رسید.
در تاریکی شب که خیابان و کوچه خالی می شود از آدم، بهترین وقت است برای نمازی بی ریا...
سجاده ام را در ایوان در حالی که نسیم سردی می وزد پهن می کنم.
گاهی باد به من تنه می زند و بدنم از سرما گر می گیرد.
بی توجه به سردی مهرماه دستم را رو به آسمان بلند می کنم و نام چهل مومن را می گویم.
اولین شان امام زمان (عج) است و بعدی امام خمینی و بعدی...
بعد از نماز دیگر سردم نیست. انگار کنارم بخاری روشن کرده اند.
سرم را روی مهر می گذارم تا در لحظات آخر نیایش باری دیگر طعم خوش سجده را بچشم.
دیگر دلم گریه نمیخواهد و می خواهم ریحانهی قوی باشم که پدر شهید سید مجتبی حسینی است.
از همان شب قول می دهم که زینبی وار رفتار کنم.
هر روز که می گذرد خبرها بزرگ و بزرگ تر می شوند.
صدای آژیر و آمبولانس ها بیشتر در شهرهای ایران شنیده می شود و بنی صدر هم اعلام می کند چیزی نیست، به زودی تمام می شود.
نمیدانم اما به گمان زود این مرد سالیان سال است!
مردم خوزستان آوارهی شهرهای دیگر شده اند.
توی محل خودمان هم چندین نفر از همسایه ها قوم جنگ زده شان را جا داده اند.
گه گاهی که گذرم در کوچه است با آن ها رد به رو می شوم و احوال جنگ را می پرسم.
بیچاره ها چیزهایی تعریف می کنند که باورش سخت است!
مردم شان از بی آبی و کمبود تجهیرات پزشکی جان داده اند.
روزهای آخر که پل خرمشهر را زده اند مردم را با موشک در آب شط غرق کرده اند.
با این حرف ها خون جلوی چشمانم را می گیرد و بارها بنی صدر را نفرین می کنم.
او به جای دشمنی با صدام و بعثی ها برای حزب جمهوری دندان نشان می دهد.
کسانی که از او در انتخابات دفاع می کردند همگی امروز پشیمان هستند و افسوس که این پشیمانی جوابگوی دل داغ دار مادران شهدا نیست!
خود جوش میان محل مراسم دعای کمیل به راه می اندازم.
شب جمعه همگی جمع هستند و بعد از خواندن دعا توسط چند زن همسایه، عملاً شروع می کنم به حرف زدن:
_خواهرا امروزها خبرای خوشی به گوش مون نمیرسه.
هموطنای ما با دست خالی جلوی دشمن بعثی می ایستند و حتی جنازهای ازشون نمیمونه.
بنی صدر خائن هم این رو یک شورش میدونه! واقعا که مضحکه!
این حرف را که می زنم، چشم می چرخانم تا واکنش بقیه را ببینم.
بعضی ها چشم درشت می کنند و بعضی ها هم زیر لب مرا تحسین می کنند.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸