eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.9هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
• شهید سپهبد قاسم سلیمانی: در مراسم فاطمیه بیشتر کارها با خودش بود از جارو زدن تا چای دادن؛ برای تمیز کردن سرویس‌های بهداشتی بیت الزهرا(س) کارگر گرفته بودیم تا فهمید رفت پایین پیششان نگذاشت کارگرها دست بزنند بعد همه را بیرون کرد قدغن کرد کسی پایین برود در را بست و مشغول تمیز کردن شد بعد از ۴۵ دقیقه آمد بیرون یک نفس راحت کشید و گفت: «آخیش؛ منم تونستم به عزاداری حضرت زهرا (س) یه خدمتی بکنم» @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیبایی هایِ تو را نِمی‌تَوان دَر یِک کلمه جای داد رِفیق..:) رفیق لحظه هایم باش 💗 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت264 برای تایید تنها سرش را تکان می دهد. یکهو قلبم فشرده می شود و کنجی زانوی غم بغل می گیرد. لب هایم را باز و بسته می کنم تا چیزی بگویم اما بخاطر بغض لال می شوم. حال او هم دست کمی از من ندارد. خوب می توانم عطش دلتنگی را از همین حالا در چشمانش ببینم. دستش را ستون می کند روی بازو هایم. بازو های نحیفم میان دستان درشتش جا می گیرند. نگاهش دوخته شده به چهره ام. ناخودآگاه یاد قصه‌ی کربلا می افتم که از بچگی پدر و مادر در گوشمان می خواندند. از بچگی تا به حال در حسینیه قد کشیده ایم و با تک تک روضه ها خاطره داریم. چای روضه و قندش را با هزار نوشیدنی عوض نمی کنیم. اسامی شهدا در سرم می چرخد و از خودم می پرسم یعنی آن ها زن و بچه نداشته اند؟ یکهو نام وهب از اعماق ذهن سر برمی آورد. یاد شاه داماد کربلا می افتم که چندی پیش پیمان عشق با همسرش بسته بود. شیرزنی که از زندگی در دنیا گذشت و بی هیچ باکی همسرش را راهی شمشیر و نیزه ها کرد. حالا این ها در فکرم رژه می روند و من مانده ام وجدان و درد عشق که بدجور با دلم بازی می کند. با خودم می گویم او همسر وهب بود و از تو چه انتظار؟ تو وظیفه ات را هر چه که بوده ادا کرده ای. حالا بعد از این همه سختی که کشیدی میخواهی به همین سادگی از دستت برود؟ نه! نگذار برود. جلویش بایست. در را قفل کن و بگو حق توست که یک زندگی آرام با او داشته باشی. غول وسوسه هر لحظه با این حرف ها بزرگ و بزرگ تر می شود. به زور حرف هایش را می شنوم:" نگو که نمیزاری برم! ریحانه یادت رفته؟ ما چقدر زحمت کشیدیم برای این انقلاب حالا بزاریم بعثیا خرابش کنن؟" سوزن تلنگر هایش می رود تا ته گلویم را بسوزاند. دو قدم مانده تا اشک سرایز شود. دستم را جلوی دهانم می گذارم تا هق هقم را نشنود. دلش به حالم‌ می سوزد و اشک هایم را پس می زند. همانطور که چانه ام را میان دستانش گرفته حرفی به خاطرم می آید. "ریحانه! مرتضی راست میگه، مگه زن وهب دل نداشت؟ مگه اونایی که رفتن خون دادن بی کس و کار بودن؟ تو میخوای جلوش بایستی که نره! اگه همه‌ی زنها این کارو بکنن اونوقت کی دفاع کنه؟ به همین آسونی جا زدی؟" صدا زیر گوش دلم آرام نجوا می کند:" بگذر ازش! بگذر..." از روی زمین بلند می شوم و او هم همراه با من برمی خیزد. باری دیگر با کفش وجدان، ظرف بلورین دل را می شکنم و به تکه های شکسته اش هم نگاه نمی کنم. از پس بغض می نالم:" باشه... برو! قول میدم مراقب خونه و زندگی مون باشم. فقط تلفن یادت نره. مرتضی اگه کار دیگه ای از دستم برمیاد بگو. حتما انجام میدم‌." نفسش را با صدا بیرون می دهد و با غرور نگاهم می کند. _میدونستم تو کسی نیستی که جا بزنی! همین که زحمت منو و بچه ها گردنته خودش خیلیه. دعا کن بتونیم پوزه شونو به خاک بمالیم. خائنا خیلی زیاد شدن ریحانه... بنی صدر که رئیس کل قواست هیچ کاری نمیکنه و میگه این شورش عرب هاست و خودشون حل می کنن." _شورش عربا؟ اون که تموم شد، نه؟ _آره تموم شده. من نمیدونم این بنی صدر چجوری این حرفا رو میزنه؟ خودش میخواد بگه من عقب موندم؟ مگه میشه اخبار به گوشش نرسه و حمله‌ی بعثی ها رو بگه شورش اعراب! الانم من مرخصی میگیرم و میرم آبادان. خرمشهر که سقوط کرده و خیلیا شهید شدن‌. تموم این خونا پای اون بنی صدره خائنه که نمیزاره ارتش کاری کنه! خرمشهریا واقعا مقاومت کردن و حرفای صدامو پوچ کردن. صدام گفته سر سه روز خوزستانو میگیرم. همانطور که زیپ ساک در دستش است سرش را به طرفم بالا می گیرد و می گوید: _مردم خوزستان نشون دادن اگه عرب هستن ولی ایرانین. اگه کرد و لر ان ایرانی ان. این وسط هم چهار تا منافق جفتک میزنن. باورت نمیشه اگه بگم چه جنایتا که سر مردم خرمشهر نشده! با این که دلش را ندارم اما می پرسم:" چیکار کردن؟" _منافقا ریختن تو خرمشهر و شهدا را دزدیدن بعدم گفتن اینا مجاهدای ما هستن که شهید شدن. اینا دیگه دست هر چی نامرده رو از پشت بستن‌. تاسف برای این شنیده ها کافی نیست. زبانم به حرف نمی چرخد. زیپ ساک را هم می کشد. _نمیخوای صبر کنی بچه ها بیان؟ سرش را پایین می اندازد و دستی به ریشش می کشد. مانده است چه جوابی بدهد که با مکث می گوید:" اولا که بچه ها دارن میان دنبالم، ثانیاً اگه بچه ها ببینن من دارم میرم بی تابی شون بیشتر میشه و تو رو هم بیشتر اذیت می کنن." از این که به فکر من هست حالت صورتم به خنده کش پیدا می کند. 🍁نویسنده‌مبینا‌ر‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸