7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طلبرزقندارمزدربـارڪسی
هـرچـهدارمزآقـایخراسـاندارم
#آقایمهربون 🌿!
#امامرضایی♥️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
طلبرزقندارمزدربـارڪسی هـرچـهدارمزآقـایخراسـاندارم #آقایمهربون 🌿! #امامرضایی♥️
عجیبدلمحرممیخواهد نگاهمبهگنبدتباشد وپروازدلمدرصحنوسرایت منباشموگریههایناتمام ..!
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل من گم شد، اگر پیدا شد
بسپارید امانات رضا
و اگر از تپش افتاد دلم
ببریدش به ملاقات رضا🥺❤️🩹
#چهارشنبههایامامرضایے
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دل من گم شد، اگر پیدا شد بسپارید امانات رضا و اگر از تپش افتاد دلم ببریدش به ملاقات رضا🥺❤️🩹 #چهارش
خواستمدورکنمفکرحرمرااما منبدونتودلیزاروپریشاندارم♥️!
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
طلبرزقندارمزدربـارڪسی هـرچـهدارمزآقـایخراسـاندارم #آقایمهربون 🌿! #امامرضایی♥️
گرچه آهو نیستم، اما پر از دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوها، به دادم میرسی؟❤️🩹
#بطلب_آقا_جان..
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دل من گم شد، اگر پیدا شد بسپارید امانات رضا و اگر از تپش افتاد دلم ببریدش به ملاقات رضا🥺❤️🩹 #چهارش
از لحاظ روحی
به تار شدن چشمام موقع دیدن
حرمِ امام رضا نیازمندم❤️🩹🌱
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
"بیاتاجوانمبدهࢪخنشانم
ڪـهاینزندگانےوفایینداࢪد...💔"
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت303
بر این اساس طی چند روز موضوع کفایت سیاسی رئیسجمهور و اداره کشور پس از عزل او در مجلس مورد ارزیابی قرار می گیرد و در پایان در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ خورشیدی، ۱۷۷ نماینده مجلس شورای اسلامی رأی به عدم کفایت سیاسی بنیصدر می دهند.
آن روز از شادی در پوست خود نمی گنجیم.
مثل این که خون های بی گناهی که بخاطر بی تدبیری بنی صدر به زمین ریخت امروز از مشت مردم سر درآورده و به گفتهی مسئولین به زودی رهبرمان تصمیم عزل بنی صدر را می گیرند.
هنوز خوشحالی این خبر به کامم نرفته که دکتر مرا به اتاقش می خواند.
با ترس و دلهوره روی صندلی می نشینم.
از صورت رنگ پریده ام همه چیز را می خواند و جلویم لیوان آب می گذارد.
من که تشنگی را ترجیح می دهم، می پرسم:
_کاریم داشتین آقای دکتر؟
دکتر سرش را که به پایین انداخته بلند می کند و می گوید:
_من میگم بهتره شما و قهرمان ما چند صباحی از دست ما و این بیمارستان خلاص بشین.
برای روحیه خودتون و آقا مرتضی خوبه که برگردین خونه تون. البته ما روند درمانی رو ادامه میدیم و برای چکاب و کارای دیگه تشریف میارین.
از حرف هایش فقط یک چیز را می توانم بفهمم و آن را به صورت سوالی بیان می کنم:
_یَ... یعنی شما میگین مچ پای شوهرم دیگه خوب نمیشه؟
اون نمیتونه دیگه پاش رو حرکت بده؟
بغض به گلویم رخنه می کند.
دکتر سعی دارد مرا آرام کند اما نمی شود.
بعد از حرف هایش سکوت می کند و می بیند فایده ندارد و من همچنان اشک می ریزم.
پا می شوم تا بروم.
دکتر می گوید:" اشک هاتون رو پاک کنین و دل قهرمان رو نلرزونین.
از خدا غافل نشین! ما واسطه ای ایم و اصل کار خداست.
من هم کوتاهی نمی کنم و دنبال راه های دیگه میرم.
تلنگر خوبی است و از ایشان تشکر میکنم.
قبل از ورود به اتاق مرتضی آبی به صورتم می زنم و با لبخند وارد می شوم.
او که هنوز از خبر عزل بنی صدر شاد است رادیو را روی میز میگذارد و می گوید:
_من مطمئنم امام بنی صدرو عزل میکنه.
ایشون از اول هم میدونستن بنی صدر آدم خوبی نیست که به نفع مردم کار کنه.
فقط بخاطر رای مردم چیزی نگفتن.
حرفش را تایید می کنم.
بعد از خوردن ناهار کم کم حرف از مرخص شدنش می زنم.
انگار او چیزهای در دلم را نمی فهمد.
همین که از دست بیمارستان میخواهد خلاص شود خوشحال است.
قبل از آمدنش، به خانه می روم و همه جا را مرتب می کنم.
حیاط بوی نم خاک می دهد و مشامم را نوازش می کند.
به مونا تلفن می کنم از او میخواهم برای ناهار پیش ما بیایند.
غذایم را روی گاز می گذارم و شعله اش را کم می کنم.
چادرم را برمی دارم و به بیمارستان می روم.
بعد از رسیدن من دکتر می آید و توصیه هایی به مرتضی می کند و سپس اجازهی مرخص شدن می دهد.
مرتضی روی ویلچر می نشیند و من هم دسته های آن را می گیرم و هل می دهم.
بچه ها با دیدن پدرشان شاد می شوند و از سر و کولش بالا می روند.
مونا به من در درست کردن سالاد کمک می کند.
سفره را می چینیم و غذای مرتضی را روی سینی می گذارم تا راحت به دیوار تکیه دهد ک پایش را دراز کند.
دایی گاهی سر به سرش می گذارد. روحیه مرتضی از این رو به آن رو می شود و روز خوبی را پشت سر می گذاریم.
شب از درد پهلو می نالم و زودتر به بهانه خواب در پتو می خزم.
گاهی جای بخیه ها می سوزد و آن وقت است که امانم را می برد.
تا صبح حرفی نمی زنم و نماز شبم را هم نشسته می خوانم.
به زور مسکن ها میتوانم اندکی بهتر شوم و صبح بیشتر می خوابم.
مرتضی هم بچه ها را نگه می دارد تا مرا بیدار نکنند.
از آن پس خانهی مان برای عیادت از مرتضی پر مهمان می شود.
گاهی دوست هایش به او سر می زنند و با شوخی هایشان او را سر حال می کنند.
یک دفعه هم حاج حسن و حمیده به ما سر زدند. با این که من خبری از مجروحیت مرتضی به سلین جان نداده ام اما خیلی زود و کمی بعد از مرخص شدن او آنها هم از کندوان راهی می شوند.
درد قلب، پهلو و گاهی زخم های قدیمی ام اوج می گیرد اما با همهی این ها مهمان نوازی می کنم.
با آمدن سلین جان کارم سبک می شود و مدام میبینم که مرتضی در خلوت به ایشان می گوید حواسش به من بیشتر باشد.
تابستان با آمدن تیرماه آغاز شده و محمدحسین به هوای بازی با پسرها دوان دوان به کوچه می رود.
گاهی از پشت پنجره مراقبش هستم و نزدیکی های اذان او را به خانه می خوانم.
بعد از عزل بنی صدر توسط امام، مردم در بزرگی می گیرند و آن هم این بود به هر کسی با وعده هایش اعتماد نکنند.
افسوس که غرامت این درس با دادن هزاران لالهی سرخ تمام می شود.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸