🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۱
گوشیم زنگ خورد...
پشت خط:هانیه...
آهی کشیدم و از سر عصبانیت رد تماس دادم...
دوباره زنگ زد و من دوباره رد تماس دادم...
پیام داد:
+معلوم هست چی میگی؟؟؟این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟؟ینی چی که برام متاسفی؟!
جوابشو ندادم...
بازم پیام داد:
+زهرا جواب بده ببینم...خب بگو چی شده تا من بتونم جواب درست بدم...
بازم جواب ندادم و همچنان پیام پشت پیام...
گوشیمو سایلنت کردم و بعد از مدت کمی تفکر خوابیدم...
صبح با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم...
تلفن رو با بی حوصلگی برداشتم و گفتم:
-بله؟؟؟😒
صدای آشنایی گفت:
-سلام دخترم.
-سلام.
-حالت خوبه.
-ممنونم!!!!
-شناختی؟
-صداتون آشناست ولی نمیدونم کی هستین؟!
-خانم صبوری هستم!
چشمام گرد شد دستو پامو گم کردم و گفتم:
-إ...!!!سلام...مهناز خانم حالتون خوبه؟؟
-الحمدلله مامان جان تشریف دارن؟؟
-نه نیستن خونه...
-برای امر خیری مزاحم شدم!
خندمو کنترل کردم و گفتم:
-تشریف ندارن.
-خب دخترم اینو که گفتی!هروقت اومدن منزل بگین من تماس گرفتم.
-بله چشم.
-ممنون عزیز.خدانگهدار.
گوشیو محکم کوبیدم سرجاش!!!فقط از استرس و شایدم خوشحالی!!!یا شاید عصبانیت!!!
زنگ زدم مامان...
بوق اول بوق دوم...
-جانم؟؟
-سلام مامان کجایی کی میای کی رفتی؟
-سلام عزیزم چخبره!!!
-مهناز خانم زنگ زده بود.
-إ جدی؟
-کی میای؟
-پشت درم.
گوشیو قطع کردم و رفتم جلوی در.
درو باز کردم نتونستم خندمو جمع کنم گفتم:
-مامان مهناز خانم زنگ زده بود...
مامان خندید گفت:
-دختر نیشتو جمع کن تو چرا انقدر هولی؟؟؟؟
-یه بار گفتی زنگ زده دیگه!
تلفن دستم بود گفتم:
-بیا بیا!!شمارش افتاده زنگ بزن!
مامان یکم نگاهم کردو بعد گفت:
-حقا که دختر منی!!!
بعد هم دوتایی زدیم زیر خنده...
مامان زنگ زد مهناز خانم و کلی حرف زدن مقرر شد فردا شب قرار خواستگاری بذارن انگار علی هماهنگ کرده بودو قضیه رو به مادرش گفته بود...
و اوناهم تو راه برگشت به تهران بودن...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۲
گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم...
حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم...
امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!!
امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟
زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم:
-پاشوووو آبجیت داره عروس میشه!
یهو غیرتی شد بلند شد گفت:
-چه غلطا؟با اجازه ی کی؟
-اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!!
با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد:
-زهرا؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-بیا تلفن کارت داره!!!
از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم:
-کیه؟؟؟؟
-دوستته...
اخمام رفت تو هم و گفتم:
-دوستم؟؟؟
-آره میگه اسمش هانیه س...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۳
نفس عمیقی کشیدم شماره ی خونمونو از کجا آورده!!!!
با نگرانی رفتم طرف تلفن امیرحسین پشتم اومد نشستم روی زمین کنارم نشست تلفونو براشتم و گفتم:
-بله؟؟؟
هانیه با مکث ادامه داد...
-چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟
-چی از جونم میخوای؟؟یه بار بهت گفت دیگه دور منو خط بکش...
-نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
تلفن رو قطع کرد...
صدای بوق تلفن با صدای تپش قلب من یکی شد...
تلفونو گذاشتم سرجاش...
امیرحسین_آبجی چی شد؟؟؟
-هیچی امیر...بزار یکم تنها باشم...
رفتم حیاط...نشستم کنار باغچه...
معنی حرف هانیه یعنی چی...
+نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
چرا...چرا این قضیه انقدر کش پیدا کرده دلیل کار هانیه برای دشمنی با من چیه...دوست داشتن؟؟؟!!!
خدا به خیر کنه...
مامان که حالمو دید اومد توی حیاط نشست کنارم...
مامان_چیزی نگرانت کرده؟؟؟
-هانیه نگرانم کرده مامان...میترسم با زندگیم بازی کنه...اون دیوونس یه بیماره...!!!
مامان بغلم کردو گفت:
-عزیزم هیچ چیز نمیتونه عشقی که شما از بچگی به هم داشتین رو از بین ببره...
-نه مامان میترسم بلایی سر من یا علی بیاره...
-نه عزیزم این حرفو نزن...بهش فکر نکن حالاهم بلند شو یکم این گلدون هارو جابه جاکنیم تا فردا شب که مهمون میاد حیاطمون قشنگ تر باشه...بلند شو...
با بی حوصلگی بلند شدم شروع به جابه جا کردن و آب دادن گل ها شدم فکرم درگیر بود خیلی...امیدوارم که هیچ مشکلی پیش نیاد...
#ادامہ_دارد...
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کموکسریمــرادیدولیپیشمماند
اورفیقیستکهپایضررممیماند..
#شبجمعههوایتنکنممیمیرم💔
javad-moghaddam.karbala-khoname(320).mp3
17.42M
#مداحی
کربلا خونمه ..
کربلایی جواد مقدم🎤
دلهای بزرگ با خدا یارترند
دستان جداگشته، علمدارترند
سردار، تو رفتی، همه عالم دیدند
سرهای به خون نشسته سردارترند...
#سࢪداࢪدلھا❤️
🌱بسم رب الشهدا و صدیقین🌱
کانال دهه هشتادی نزدیک به نود...😂🤍
خواهران و برادران بیایید به سنگر شهدایی ما بپیوندید.🙃🌿
ما عاشقان شهدایی هستیم که قصد داریم بیشتر با شهدا آشنا بشیم😍💚
عکس های شهدا، خاطرات، جمله ها، برنامه های خودسازی شهدا و هرچیزی که دربارهی شهدا فکر بکنید.💛🌻
اگه دوست دارید بیشتر با شهدا آشنا بشید بیایید یه سری به کانال ما بزنید.
( فقط یه سری نزنید ، عضو هم بشید!)😂🤍
https://eitaa.com/Sarbaznmahdy