بزگورار خودتون رو معرفی کنید و بفرمایید که چند فرزند دارید ؟؟
از کجا آغاز شد که شهید سید علی به فکر سوریه رفتن افتادن ؟؟
آیا شما با رفتن ایشون مخالفت نکردین؟؟
رابطه سید علی با فرزندانش چجور بود؟؟
وقتی خبر شهادتشو دادن چه حسی داشتید ؟؟
الان فرزندان شهید بهونه بابا رو نمیگیرن ؟؟
زندگی بعد از سید علی برای شما چجور هست ؟؟
توصیه شما به خواهران و مادران چی هست به عنوان همسر شهید
شهید رو چه چیز هایی خیلی حساس بودن ؟؟
و در آخر توصیه همسر شهید برای همه ی ما 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم شهید سید علی حسینی♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت91
مهیا چشمکی زد.
ـــ آفرین!
شهاب در و برای مهیا باز کرد و گفت:
ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...
ـــ بعد به من میگه غر میزنی!
مهیا، به طرف میزی که تو قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو رو به سمت شهاب، که روبه روش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
ـــ خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!
مهیا؛ ریز خندید.
ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکون داد.
شهاب بلند شد، تا سفارش بده.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه اونا فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشون انداخت و تیپ خودشان و با تیپ اونا مقایسه کرد. یه دفعه خنده اش گرفت...
شهاب سر جاش نشست.
ـــ به چی می خندی؟؟
مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت.
شهاب به صندلی تکیه داد.
ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...
خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.
مهیا بلند زد زیر خنده.
شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش و جلوی دهنش گرفت.
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم!
شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
ـــ شاید...
شهاب کمی فکر کرد.
ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟
مهیا لبخندی زد.
ـــ بفرما؟
ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار...
ـــ خب!
ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل امامزداه هم دیدمت.
مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب موند.
ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.
شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟!
نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود.
دستای مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد.
شهاب دستای مهیا رو گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ چیزی شده مهیا؟!
مهیا سرش و پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.
ـــ مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا می دونست اون اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکنه شهاب، بد برداشت کنه.
شهاب با اخم اشاره ای کرد.
ـــ بلند شو بریم!
شهاب پول و روی میز گذاشت، دست مهیا رو گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین و برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین و دور زد و سوار شد.
ـــ مهیا؛ خانمی...
مهیا سرش و بلند کرد.
شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!
ـــ نه!
ــــ داری نگرانم میکنی...
مهیا، اشک هاش و پاک کرد.
ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی...
مهیا نفس عمیقی کشید.
ـــ مهران...
شهاب ابروهاش و درهم کشید.
ـــ مهران کیه؟!
ـــ هم دانشگاهیم.
ـــ خب؟!
ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم.
مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.
اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.
دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...
شهاب اخم کرد و گفت:
ـــ اون چی؟!
ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد...
اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.
شهاب از عصبانیت فرمون و محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد:
ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...
با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب و دید تند تند گفت:
ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.
شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستاش و تو دست گر فت.
ــــ آروم باش مهیا!
اشک های مهیا با دستش پاک کرد
ـــ میدونم تو تقصیری نداری.
ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...
ــــ اگه دستم بهش برسه!
شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!
مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد...
ـــ ن... نه کار اون نبود...
ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!
ـــ نه نبود.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت92
نگاهش و به بیرون سوق داد؛
تا چشماش اونو لو ندن.
از استرس ناخن هاش و می جوید.
با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت.
ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟!
من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
ـــ ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بده.
غرید:
ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...
چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!
مهیا سرش و پایین انداخت و حرفی نزد.
شهاب عصبی دنده رو جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت...
تو مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خونه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد.
نمی تونست ناراحت بودن شهاب و تحمل کنه.
ــــ شهاب؟!
ــــ لطفا چیزی نگو مهیا.
مهیا، سرش و پایین انداخت. نم اشک تو چشماش نشست، با وایستادن ماشین سرش و بلند کرد. روبه روی در خونه شون بود.
ـــ شهاب؟!
ـــ من صبح زود میرم ماموریت.
ـــ شهاب؟!
ــــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو.
ـــ شهاب؟!
شهاب موبایلش و درآورد و شماره ای گرفت.
ـــ برو خونه مادرت الان نگران میشه.
و تلفن و به گوشش نزدیک کرد.
ـــ سلام محمد خوبی؟؟
ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.
خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.
رو به روی در وایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون و فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش و به شهاب انداخت و وارد خونه شد.
شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش و به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا رو ناراحت کنه. اما باید اونو تنبیه میکرد، تا یاد بگیره ،تا دیگه چیزی رو ازش پنهون نکنه. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.
ــــ لعنت بهت مهران...
پشیمون شده بود. تحمل ناراحتی مهیا رو نداشت. در رو باز کرد، تا به طرف خونه مهیا بره. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجاش وایستاد.
با اینکه براش سخت بود؛ اما باید مهیا یاد می گرفت، که چیزی ازش پنهون نکنه.
به عقب برگشت و سوار ماشین شد.
ماشین و تو قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خونه که شد، شهین خانوم به استقبالش اومد.
ــــ سلام مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
ــــ خیلی ممنون...
ـــ چیزی شده شهاب؟!
ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها وایستاد.
ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟!
ـــ شرمنده یادم رفت.
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.
مطمئن بود اتفاقی افتاده است.
ازنگاه غمگین پسرش راحت می تونست این و فهمید....
شهاب، سجاده اش و جمع کرد. کوله اش و روی شونه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آروم آروم از پله ها پایین اومد.
کفش هاش و از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هاش و پا کنع، با صدای محمد آقا وایستاد.
ـ شهاب داری میری؟!
ـ آره بابا!
ـ چرا اینقدر بی سر و صدا؟!
ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.
ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی...
ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.
ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت.
به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت.
ـ چیزی شده شهاب؟!
شهاب لبخندی زد.
ـ نه!
ـ مطمئن باشم؟!
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸